پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
برگ های پاییز را نقاشی کرده ام ، با مداد رنگی، تا گرم رنگ ها شوم و فراموش کنم سردی ایام راحجت اله حبیبی...
دردم این نیستکه او عاشق نیستدردم این نیستکہ معشوق من ازعشق تهی استدردم این استکه با دیدن این سردی هامن چرا دل بستم......
راه سردو خانه سردو سفره سردو قلب سردای دوصد لعنت به هرچه سردی و دورانِ سرد...
یه سری حرفارو که مشینویوسط جهنمم باشی از سردی میلرزی......
میدونی دلبرتو شبیه به زمستونی...سردی ، اما آدم دلش برآت میره...️️️...
سردی دست تو هنگام وداعخبر آورد مرا فاجعه ای در راه است...
دردم این نیست که او عاشق نیست ،دردم این نیست که...معشوق من از عشق تهی است ،دردم این است کهبا دیدن این سردی ها ...من چرا دل بستم؟!؟!...