پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزگارمصفحه ی شطرنج استو من آن شاه عاشقی کهبا هر نگاه سرد توکیش می شوماین بار که آمدیبه مرگ تدریجی ام پایان بدهبگو دوستم نداری ومرا مات کنمجید رفیع زاد...
درس خوبی دادنگاه سردتوهم می زدقلبمرها شد...
نگاه سرد بی بی را فقط یک شاه می فهمدغم چشمان یک زن را دلی آگاه می فهمدتو در آغوش تنهایی و من افتاده از چشمتهمیشه سرنگونی را طناب چاه می فهمدشبیه بغض زرتشتم میان دفتر نیچهشرار سرخ آتش را گداز آه می فهمدپُرم از زخم تنهایی اسیر چنگ مهتابمکه گرگ و زوزه هایش را هلال ماه می فهمدبه جمهوری قلبت تا همیشه رای خواهم داددموکراسی جنگل را فقط روباه می فهمد... ارس آرامی...
با هر نگاه سرد خودت می کُشی مرادیگر مرا تحملِ این جنگِ سرد نیست .....