متن کتاب صدای پای احساس
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کتاب صدای پای احساس
در بارشِ احساس
رویشِ یک شقایق میتواند
سروادی از سرور را
مترنّم سازد
هر لحظه؛ نو به نو
تکرار میشوم در تو
با خواهشهای دل تنها
با مگوهای اشک و آه
تکرار میشوم
در آهنگ؛ در صدا
با صداقتی که در سینهام مانده به جا
تکرار میشوم
در عاشقانههای هر نگاهت
در عارفانههای شام و پگاهت
تکرار میشوم در تو؛
هر لحظه؛
نو به نو...
عاشقانهتر بنگریم:
میتوان
جریان نبض زندگانی را
در دستان پینهبستهی پدر
در سینهی صاف مادر
و در نگاههای بیگناه کودکان شهر
با آبیِ چشمانی عاشقانه
و سبزیِ نگاهی ژرف
به تماشا نشست...
ایکاش؛
انسان،
همواره،
انسان میماند؛
خدایی و آسمانی؛
با سرشتی،
پاک و ایمانی!
ایکاش
انسان
به فطرت خدایی خود
هماره ایمان داشت
و هیچگاه
از روی نسیان
در دام فریب شیطان
گرفتار نمیگردید!
ایکاش
انسان
بلای جان انسان
نبود هرگز!
ایکاش
بشر
با دیدهی شر
به جهان نمینگریست
و همواره
از پنجرهی نگاه احساس خویش
گلدشت زندگانی را
نیکو میدید
و با سرمستی
از زیباییهای باشکوه
و پرراز و رمز هستی
به بهترین شیوه
و پاکترین راه
بهره میبرد!
در دستهایت اسیرم
و خویشتن را
به آغوشت سپردهام
می توانی گرم از احساسم کنی
تا از عاطفه سرشار گردم
یا رهایم سازی
تا در سرمایی از جنسِ حسرت، بسوزم!
در دستهایت اسیرم
و خویشتن را
به بازوانت سپردهام
میتوانی
مرا در گرمای سینهات بفشاری
یا رهایم کنی
رهایم سازی
میسوزم
در سرمایی از جنس حسرت
رهایم نسازی نیز
خواهم سوخت
در گرمایی از جنسِ محبّت...
بامدادان
که عروس زیبای آسمان
با بوسهی طلاییِ خویش
سینهی آفاق را میبوسد
و چشمانِ ناز
بر امتدادِ دشتِ زندگانی میگشاید
عطری از احساس
و شوق و گلِ یاس
دشت تا دشت
وجودِ مردمان را
فرامیگیرد
رودی از رگِ پرتپشِ حیات
در ژرفنای قلبِ هر شهر و دیار
جریان مییابد...
آنگاه؛
که در اقیانوس بیکران آزردگی و بغض،
خویشتن را میکوشی،
از صمیم جان،
خدا را فریاد کن؛
و آرام،
قرآن بخوان!
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
دارد آه میکشد آرام
نم نم باران
مینوازد گونههای خیسش را
و بغضی سرد
میفشارد گلوی خستهاش را سخت...
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی،
یک نفر،
آهسته،
آرام،
بی صدا،
نجوای شبانهی دل را،
با ژرفای بینهایت عشق،
فریاد میکند!
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
تا همیشه
به یاد توست
و بی صدا
اشک میریزد...
ای عشق پاک من! برگرد...
حس آتشین دوست داشتن،
رهایم نمیکند؛ برگرد...
من هنوز
نوازش گرم دستان مهربان احساس صمیمیات را
دوست دارم؛ برگرد...
برگرد و تا همیشه،
با قلب پراحساس من بمان...
برگرد...
هماره در دهلیز قلبم
و بطن وجودم
تو را میجویم!
همیشه سراب دلم
برای دریای محبّتت
سینه میگشاید!
آه
از آن لحظههای بیگناه
که لجاجتمان
زندگی را از ما گرفت!
ابرهای خسیس،
باران را دریغ میدارند؛
و در تکدّیِ کاسههای تفتیده،
در حسرتی نمناک،
هیچ نمیگذارند!
میدانم؛ میآیی:
صداقت را به خلوص میرسانی؛
قداست را به طلوع مینشانی؛
و شفقی از شفقت را،
پیشاپیش پنجرهی نگاهمان،
به تلالوء میکشانی...
در پگاهان سرشار از نور؛
با اشتیاق؛ با شور،
چشم در راهت میمانیم؛
و با باورِ بصیرتی وسیع؛
بینشی اصیل،
سروادِ سبزِ آمدنت را،
همچنان میخوانیم...
گاهی
در چالشِ یک شکست
امّید رهایی هست...
گاه
در ساقهی شکستهی بال و پر نگاه یک قفس
فوجی از پرواز موج میزند...
گاه
سکوتِ یک آواز
رمز پرواز است...