پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گاهی باید:سوار بر قایق شکسته ی آرزوها،مرزهای بیکران بودن را،با دستانی خالی پارو زد؛و قاصدک زیبای امید را،از سرای سینه،پرواز نداد!زهرا حکیمی بافقی(کتاب صدای پای احساس)...
قطعه ای از پازلِ سرخِ دلِ من،پیشِ دشتِ سبزِ چشمانت،جا مانده است!آمدی و بردی با خود:نیمی از وجود مرا؛نیمه ی من،جدا از من،چرا مانده است؟بازآی و تکمیل کن:دفترِ وجودم را!طرحی از من به جاست؛مابقی،رها مانده است!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس....
در باروریِ احساس، به باورِ تو امیدوارم؛ تو مرا باور کن؛ از عاطفه بارور کن! زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس....
دستهایم را دوست داشتم؛دستهایم پر از چمن بود؛بوی سبزینه ی سبز علف می داد؛امّا افسوس حالا،در دستهایم تنها،چند خط زرد نامفهوم،مانده به جا!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۳....
در امتداد دستهایم،خطی از ابهام،موج می زند؛فال زندگانیم این روزها،تصویری ست،از دورنمای اشکهایم؛نبض دستانم را،به گرمای دستانت می سپارم؛تا خود،رگ عاطفه ام را،دریابی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۲....
آمدم با تو باشم؛فقط با تو!و قلبم را برایت هدیه آوردم؛در کادویی،از جنسِ احساس؛به رنگِ محبّت!امّا تو...بازتابی ست مرا؛بازتابی ست...به تلافی شکستن قلبم؛بازتابی ست مرا...زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۴۹....
دزدیدند صداقت صدایم را؛و سکوت است آن سوی امواج؛نیست واکنشی از احساس؛ره به جایی نیست در کششِ پنجره ها؛چه نامردند ثانیه های التهاب!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۷....
تو را می خواهم؛و با تک تک سلول هایم،می سرایمت؛و با صدای سکوت سینه،آوازت می کنم...زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۳۹....
گاهی باید:سوار بر قایقِ شکسته ی آرزوها،مرزهای بیکرانِ بودن را،با دستانی شکسته پارو زد؛و شاپرک زیبای امید را،از سرای سینه،پرواز نداد!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص۵۷....
بی تو،آینه ی چشمانم،بغض سکوت را،مات می کند...بی تو،سبزدشت وجودم،پر از بهانه می شود...بی تو،صحرای دلم،خونبار است،از نمِ چشمانم!نه...بی تو،بهار هم،اینجا،نمی خندد!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص۱۶۰....
دیگر،چکاوکی نخواهد بود؛تا چکامه سرای پرواز رهایی باشد...دیگر،قاصدکی،خبررسان رویاها نخواهد ماند...دیگر،بغض سکوت را،هیچ صدایی،نخواهد شکست...نه... دیگر پرستویی نیست؛تا رقص شکوفه ها را،به نظاره بنشیند!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۱....
من،تنهاتر از تو؛تو،تنهاتر از من؛رسم غریبی است:عشق و تنهایی؛دوری و دوستی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۹۴....
از چه بیزاری؟تو خدارا داری!او نیازهایت را بس!رازهایت را بس!اوست تنها کس؛که می داند؛و می خواند؛ناگفته از طرز نگاهت:رازهای مگوی دلت را؛تکیه بر او بکن!زهرا حکیمی بافقیکتاب صدای پای احساس💥...
قطعه ای از پازل سرخ دل من،/ پیش دشت سبز چشمانت،/ جا مانده است؛/ آمدی و بردی با خود،/ نیمی از وجود مرا؛/ نیمه ی من،/ جدا از من،/ چرا مانده است؟/ باز آی و تکمیل کن،/ دفتر وجودم را؛/ طرحی از من به جاست؛/ مابقی،/ رها مانده است!زهرا حکیمی بافقی (کتاب صدای پای احساس)...
بدرقه:لب هایتبه گاهِ رفتنگُلِ بوسه را می جستو چشم هایتناتمامیِ نگاهش رابه نظاره نشسته بودمن بودمو ابهّتِی از بهتدر واپسین نگاهناگاهژرفای دلم تا مرز انفجار لرزیدجنونی سخت تپش های قلبم را درهم پیچاندو التهاب سینه ام رابه اضطراب نشاندآن شبتکان های دیوار و تپش های دلمخواب را از چشمانم ربودندزهرا حکیمی بافقی (کتاب صدای پای احساس)...