متن کتاب صدای پای احساس
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کتاب صدای پای احساس
بخند کودکم؛آرام بخند!
در صورتیِ زیبای لبهایت،
گلِ فریاد نهفته است؛
وقتی،
شکوفههای مرواریدسان را،
نمایان میسازی!
یک بار گفتی:
«دوستت دارم!»
و من صدها بار،
در تنهایی مفرط،
به این حسّ مثبت،
نیک اندیشیدم؛
صدها بار،
«دوستت دارم» را،
تکرار کردم...
من،
هر روز،
به تکرارِ خطوطِ تاریکِ تاریخ،
خط خطی میشوم...
من خط خطی میشوم هر روز؛
در خطوطِ درهمِ لایههای زخم؛
در خطوطِ پرخمِ جادّههای اخم؛
در خطوطِ مبهمِ خوابهای چشم...
من،
خط خطی میشوم هر روز:
در سکوتِ نگاهم؛
در چروکِ چشمهایم...
به رگهایم نگاه کن!
دستهایم را ببین!
رازِ خطوطِ زندگانیم را،
از فالِ خطوطِ دستهایم،
رمز بگشای!
من،
خط خطی میشوم هنوز؟
صدایم کن:
پایدار و پیوسته؛
تا من بمانم تا همیشه:
شورانگیزترین شیدای شیفته!
صدایم کن:
با انعکاسِ محبّت؛
تا من بخوانم برایت:
شهرآشوبِ عاشقی را،
در احساسیترین پردهی عشاق!
صدایم کن:
با بازتابِ صداقت؛
تا من از حجمِ صدایت،
در وجدی شورانگیز؛
به شوقِ ناپایانِ پرواز؛
با پرِ نیاز،
پرکشم؛
آیم به سویت؛
شوم میهمانِ کویت!
دوست دارم،
بسرایم برایت:
عاشقانههایی،
ساخته از پرند احساس؛
پرداخته با پرنیان نیاز!
احساسم
جاریست در چشمانم؛
نگفته رازم را،
میدانی؛ میدانم؛
نگرفته نبضم را،
میفهمی؛ میدانی؛
نخوانده حسّم را،
میخوانی؛ میدانم؛
پس،
از چه روی نالانم؛ گریانم؟
پای این احساس،
میمانم؛ میمانم...
«احساس»،
صدای وزین ضربان قلب؛
ضربآهنگ شیوای صداقت سینه؛
و تپش شیرین نبض عاطفه است...
«احساس»،
واژهایست بس ناب؛
و حسّاس،
که تنها،
با زبان دل توصیف می شود...
باید حرف مگوی دلم را،
با خامهای از جنسِ نابِ محبّت،
بر کتابِ عشق بنگارم؛
و با تمامِ وجود فریاد کنم:
با من بمان ای عشق!
با من بمان؛
و تکرارِ احساسم باش!
باید بگویم سخن با تو؛
با تو که تنها خاطرهی عشق منی...
باید،
با خامهای؛
از جنس محبّت،
بنویسم:
از دلم؛
از روحم؛
از جانم؛
که درگیر عشقی،
بی پایان است...
چه سخت است؛
وقتی مجبوری:
حجمِ فریادت را،
قورت دهی؛
و در تنهاییِ محض،
بغض بارانزده را،
نفس بکشی!
حجم بغضهایم،
فریادیست:
از اشکهای من...
چه سخت میگیرد زندگی،
بر چکاوکی؛
که او را توانی نیست؛
تا صداقت سینهاش را،
از حنجرهی پنجره،
پرواز دهد!
تنهایی،
چیزی نیست که بشود فریادش کرد؛
تنهایی،
یک حسّ تنهای درونیست؛
احساسیست ناب؛
تنهایی،
گاهی:
نهفتههای یک انسان را،
آشکار میسازد...
دزدیدند صداقت صدایم را؛
و سکوت است آن سوی امواج؛
نیست واکنشی از احساس؛
ره به جایی نیست در کششِ پنجرهها؛
چه نامردند ثانیههای التهاب!
آمدم با تو باشم؛
فقط با تو!
و قلبم را برایت هدیه آوردم؛
در کادویی،
از جنساحساس؛
به رنگ محبّت!
امّا تو...
بازتابیست مرا؛
بازتابیست...
به تلافی شکستن قلبم؛
بازتابیست مرا...
تو را میخواهم؛
و با تک تک سلولهایم،
میسرایمت؛
و با صدای سکوت سینه،
آوازت میکنم...
تو را دوست میدارم؛
و راز دوست داشتن را،
با تو احساس میکنم!