دستِ رد بر سینه یِ عشقش! زدم
تا که بداند؛ عشقبازی، بازیِ تَن نیست
تا جانَش نخواند.
شیما رحمانی...
چشم هایم نَه؛
اما؛ دلِ من کور بود
چون گمان کردم؛ او،شب چراغم می شود!
شیما رحمانی...
خورشید را؛ در کوله پشتی اَت بگذار
تا اگر؛
به خوابِ من آمدی، شامِ تاریکِمان سحر گردد
شیما رحمانی...
یارایِ آمدنِ شان نیست؛
پاهائی که به عَمد، در کفش ها، جا مانده اَند!
شیما رحمانی...
گاه وصل است و گاه هجر
گاه هایِ ممتدِ دردناکِ؛ از زایشگاه به آرامگاه!
شیما رحمانی...
توکه باران باشی
من؛ چتر را به دار می آویزم
اگر که تو و فقط، تنها تو؛ باران باشی.
شیمارحمانی...
من؛ نَه آن ظلمت که می پنداشتی
شعله هایِ سَرکِشَم؛ شورَم ببین!
✍شیمارحمانی...
باران حسود بود
و
ایوان؛ کَم طاقت
اطلسی دِق مرگ شد...
من؛ نَه از شَرَرِ آتش
که از؛ شُرشُرِ باران سوختم...
باز؛
دیدم مرگِ یک پنجره را
ناگَه از خواب پریدم؛
باران آمد....