پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن...
رفته ای برگرد جانم ای تمام باورمدلخوشم با یادت اما در کنارت بهترم...
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیستاین پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست...
بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟ یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است...
من «عاشقم» گواه من این قلب چاک چاک...
دیدن تو ببرد قاعده غم از دل...
کنار شعلهٔ آتش بیا شعله به جانم زنکه هم جانی و هم جانان وهم جانان جانانی...
از خوشی های جهان درد و غمت ما را بس از زیادی عطای تو کَمَت ما را بس ما...
آغوش تو شده ست حدود بهشت من شادم که با تو خورده گره سرنوشت من...
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی...
برای این که حالم بهترین حال جهان باشد کنار هفت سین تنها تو را من آرزو کرد...
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو...
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها!...
پر است ساک من از خرده ریزهای عزیز پر است خاطرم از خاطرات یار و دیار...
صد هزاران آرزو در قلب من باشد ولی هم نوای تو شدن امید فردای من است...
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو میوه ی بیرون زده از باغ حق عابر است!...
جهانی آرزو دارم ، به دور از جنگ و خونریزی خدایا مستجابش کن ، چه دنیای غم انگیزی...
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست...
من عشق می خواهم فقط، یک عشق معمولی دلتنگ باشم شانه ام باشی، همین کافی ست...
به پایان خزان دل بسته بودم که زمستان شد شبیه بید خشک از بد به بدتر بود تغییرم...
ساعت دل را عزیزم عاشقانه کوک کنتا طلوع عاشقی چیزی نمانده عشق من...
دارد به سفر می رود امشب چمدانم با خاطره ای تلخ که من خالق آنم...
موی سیاه و روی سفید و لبان سرختلفیق این سه رنگ، دل از ما ربوده است...
حالا بیا قدم به قدم تا سفر کنیمحالا بیا که خاطره ها را مرور هم......
بیزارم از رهایی این روزهای خودیادش بخیر پای من و کنج دام تو...
در زلف بی قرار تو باشد قرار دلبر یک قرار نیست دل بی قرار من...
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچیک بار اگر تبسم همچون شکر کنی...
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان راولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را...
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود...
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است یاد آن روز که در گردن جانانم بود...
ازچه می کوشی که مردم را ز خود راضی کنی؟ این جماعت از خدا هم اکثرا ناراضی اند!...
من بودم و دل بود و کناری و فراغیاین عشق کجا بود که ناگه به میان جست...
بهر دلم که درد کش و داغدار تستداروی صبر باید و آن در دیار تست...
بعد هجران تو از جان و جهان سیر شدم اول چلچلی ام بود زمین گیر شدم...
شده آغوش تو دنیای من و زندگی ام بغلم کن که من از ترک وطن می ترسم...
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوری بسیار به یاری برسد...
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم...
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کنددر نگشایمش به رو از در دل برانمش...
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران...
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود...
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات...
مرا هنگام رفتن در بغل کردی،ولی این کار دقیقا مثل بسم الله یک قصاب میماند...
تو باشی دست غم در کوچه های عشق زنجیر است به جز یاد شما هر یاد دیگر دست و پاگیر است...
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟...
رنگ یاقوت انارست لب سرخ تو لیکآن یکی هوش فزون سازد و این هوش برد...
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت...
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی تا تو منظور منی شاکرم از بینایی...
رو به رویم می نشینی دلبری ها میکنیبوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...