گلویِ اتفاق را فشردم؛
تقدیر ناله کرد!
شیما رحمانی...
و تو در عصرِ خرچنگ هایِ مردابی؛
شکوهِ نیلوفرانه ای.
شیما رحمانی...
نبضِ باران را گرفتم
تا؛ بماند رازقی.
شیما رحمانی...
چشم هایم نَه؛
اما؛ دلِ من کور بود
چون گمان کردم؛ او،شب چراغم می شود!
شیما رحمانی...
شکست بغضِ قاصدک
بالا آورد آرزوها را؛ گلویِ باد.
شیما رحمانی...
خورشید را؛ در کوله پشتی اَت بگذار
تا اگر؛
به خوابِ من آمدی، شامِ تاریکِمان سحر گردد
شیما رحمانی...
تا که داد دستم؛ سیبِ هوس
گاز زدم، کرمو بود
شیما رحمانی...
سایه را در بَر گرفتی تا رَهَم را گم کنم؟!
لعنتی، خورشید در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی...
سایه را کردی بغل تا من رَهَم را گم کنم؟!
بهترینم، مِهر در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی...
حادثه؛ لبخندِ مغرورِ تو بود
آن که؛ جانم را گرفت و پس نداد!
شیما رحمانی...
نازِ باران را کشیدم، بلکه چشمم تَر شود
بغضِ بی گریه علاجش؛ آشتی با ابرهاست.
شیما رحمانی...
یارایِ آمدنِ شان نیست؛
پاهائی که به عَمد، در کفش ها، جا مانده اَند!
شیما رحمانی...
گاه وصل است و گاه هجر
گاه هایِ ممتدِ دردناکِ؛ از زایشگاه به آرامگاه!
شیما رحمانی...
و در آخر؛ پیله، حُکمِ عفو داد
وَه چه زیباست؛همآغوشیِ پروانه و شبنم بر گُل
✍شیمارحمانی...
توطئهِ شان قتلِ قاصدک بود؛ برف و بوران
باد اما؛ ناجیِ عاطفه شد.
✍شیمارحمانی...
عشق و جولانِ هر چه هَوَس
رقصِ سایه به دورِ قفس
تانگویِ ما؛ نَفَس به نَفَس شیمارحمانی...
حتم دارم در این زمانه یِ قیرگون،
تُو؛
خورشید را به یکباره بلعیده ای که؛
این چنین می درخشند چشمانت !...