متن احساسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسی
من از لبخند یک نابینا فهمیدم که سیاهی رنگ نیست بلکه یک احساس است
نویسنده عطیه چک نژادیان
مسافری بودم در دیار غربت
در سرمای استخوان سوزی، درست وسط بهار
خود را در دلشوره ی ناشی از اندوهِ پیله کرده در سلول هایم یافتم
تکیه بر دیوارهای مژگانش
در دیار غربت
در دیار چشم های غریبه اش
که روزگاری آشناترین و گرم ترین بود.
بی تو
قبله ام را گم کرده ام
گفته بودم که قبله نمای منی
افسوس باور نکردی
مانده ام
با این همه
نماز قضایم چه کنم !
مجید رفیع زاد
برای من باش
تا خودم را برایت شعر کنم
و آنگاه مرا بخوانی
نور شوم میان چشم هایت
تا همیشه بدرخشند
و مدادی سرخ
تا بر روی لب هایت
کشیده شوم
مجید رفیع زاد
در هوای ابری فراق
دست شعرهایم را می گیرم
و در میان خیالت قدم می زنم
باران که بگیرد
همه خیس می شویم !
من و شعرهایم
تو و چتر وصال
مجید رفیع زاد
حرمت احساسم را نگه دار
و مصرعی از شعرم را
به شاه بیت هیچ غزلی نفروش
پنجره ی قلبم
همیشه به رویت باز است
بیا و چشم هایت را
سنجاق کن به آنچه از تو می نویسم
نگذار ترک بردارد
شیشه ی احساسم
مجید رفیع زاد
حبس ابد می خواهم !
میان تنگ بلورین چشم هایت
می دانم که باید ماهی شد و
دل به دریا زد
و من آن ماهی ام
که کنار ساحل چشم هایت
بی رمق جان می دهم
دریاب مرا
که محتاجم به اسارت !
بگذار تا ابد
اسیر چشم های تو...
نفس می کشم
با واژه هایی که در هم گره می زنم
گردن بزن دست هایم را
اگر غیر از تو و عشق
چیزی بنویسم
مجید رفیع زاد
به چیز هایی رو لازم نیست بنویسی !!
اومدم یه سری حرف هایی رو بنویسم
دیدم بعضی حرفا نه تنها ارزش زدن نداره حتی ارزش نوشتن هم نداره
اما بعضی وقتا اتفاقاتی میوفته
کلی حرف هم داری ، حتی ارزش نوشتنش رو هم داره ولی نمینویسی که یادت نمونه یادت...
دلم می خواست جنازه ام حتی باری نباشد بر دوش عزیزانم....
چه آرامشی داشت اگر می شد با پای خودم به منزل آخر قدم می گذاشتم.
می دانی جان دلم
انتظار، لذت زندگی را از تو می گیرد
اگر می توانستی یک روز برای همیشه انتظاراتت را از دیگران ببوسی...
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
من از این دیدار بی هیچ خاطره برگشتم
قصه ام تلخ شد کهنه شد شراب شد
قصه ی تازه ی خویش با مستی داستانت سرشتم
قصه ام باز ولی بیچاره ماند کنج میخانه
آری من باز هم داستان چشمان تو را...
و تمام خواهشمان از دنیا یک نفر بود که برای خودمان باشد. برای خود خود خودمان که دوستمان بدارد آن گونه که مادر فرزندش را ، مارا به نوشیدن فنجانی حیات دعوت کند آن گونه که خدا بنده اش را و مارا به مهر و صداقت بنگرد آن گونه که...
نگرانم نگران خودم و حال دلم
نگرانم که پس از تو به کی دل بدهم؟
نگرانم که چرا بی تفاوت شده ام!
مثل بُت کنج اتاق در فکر توام...🖤
رقیه سلطانی
دلتنگ که باشی دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند
می باری و می باری!
دلتنگ کسی که هیچوقت نبوده
یا کسی که نیامده رفت
و خاطرات دو سه روزه اش را مرور و تکرار میکنی
گاهی هم در خیالت با او حرف می زنی
نمی دانم کی تمام می شود...
از چه برایتان بگویم؟
از چه بگویم که حالت خوب شود؟
از چه بگویم که غم جرات آمدن به سمت را نکند
از چه بگویم که بیخیال فردایت شوی
و غرق شادی امروزت
از چه بگویم که درد و حسرتی در ابتدا و انتهایش نباشد!
از چه بگویم پایانش تو...
گاهی سخت دلتنگ می شوم
گویی که می خواهم
تو را از خیال های خوش بیرون کشم
و در آغوش گیرمت
گویی که بغض کنم و
اشکی نیاید
گویی که در آن سوی میدان
فقط تو باشی و من!
رقیه سلطانی
هر چه صدایت کردم
نشنیدی
چه حرف هایی که در گلویم جا ماند
و چه لحظه هایی
که بی تفاوت از کنارشان گذشتی
میان ازدحام این همه حرف
دست به دامان سکوت شدم
که خواندنش
سواد عشق می خواست
اما افسوس
تو آن را هم نداشتی
مجید رفیع زاد
لباس فقر بر تن این دل بی قرار من
تجسم نگاه تو نیمه ی شب شکار من
کشیده فکر من تو را میان دفتر دلم
میان صفحه های آن عکس تو شاهکار من
کلید قفل این دلم میان دست تو ولی
شکسته ای تو قفل این خانه ی بردبار من...