متن ادبی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ادبی
تعصب را می توان خطرناک ترین
مخدر تاریخ بشر دانست که افراد تحت تأثیر آن بدترین نوع شرارتها را مرتکب شده اند.
آریا ابراهیمی
من ملودی چشمانت را بلد شدم 🎼
ضرب تند قلبم از مسیری که عطر تو عبور کرده بی اختیار گذر میکند...
من و دلتنگی عادت کرده ایم،
به عوام فریبی گمراه کننده انتظار؛
دریای پُرتلاطم های کاریزما آخرین
اَشک های دلواپسی ...
همانند شن زارهای ترک خورده ابریِ غروب ریسه...
در راهی کهن و تاریک و پر از راز و رمز
جوانی قدم می گذارد به سوی دروازه ی شگفت انگیز
از آنجا، چشم او می تواند بنگرد
در دنیای تازه ای پر از رنگ و نور و ستاره های درخشان
آیا او دل دارد از آن همه زیبایی به...
ای یار، تو را به فصل پاییز می سپارم
که فصل شور و شعف و عشق است
عشق درخششی جادویی است که از درون هستهٔ سوزان روح می تابد و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد و توانمان میدهد تا زندگی را در قالب رؤیایی شیرین و زیبا بین دو بیداری درک کنیم.
جبران خلیل جبران
تا زمانی که منافع عده ای در نفهمیدن است، کار دنیا همچنان لنگ می زند.
گم شدنِ آدمها امری طبیعی است اما اینکه خود را گم کنند، تنها نتیجه ی جهل و حماقت است.
حماقت، یعنی ارزش بخشیدن به کسانی که کارشان لِه کردن ارزش هاست.
جاهل بی سواد شاید روزی بتواند حقیقت را درک کندآ اما، جاهل باسواد هرگز نمی تواند حقیقت را بفهمد.
غم انگیز ترین لحظه ی این جهان،
لحظه ی آرام گریستن آدمی،
بر گور آزادی خویش است...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در جهان مادی فقط دنبال معنویت هستیم
پیشرفت بیجا خطرش از پسرفت بیشتر
است
بابک حادثه
دانش اگر منتشر شود سعادت می آورد
عقیده اگر منتشر نشود اینگونه است
بابک حادثه
موی سپید حرمتی ندارد
ذات سپید را دریابید که
گرانبهاست و نایاب
بابک حادثه
بیگانه نیستی
در آرزوی روی تو مردن خطا نبود
راهی به جز برای تو بودن مرا نبود
بی شک اگر فدائی رویت نمی شدم
شیدائی و ترانه و حال و هوا نبود
وقتی که بی بهانه تو را جار می زدم
در جان خسته صحبت هول و ولا نبود
ای...
شکر ریز
هر گوشه کاشانه گلاویز دلم بود
ماه شب ویرانه شباویز دلم بود
غوغای کلاغان و تماشای درختان
دنیای مترسک زده جالیز دلم بود
کو فصل بهاری که برویاندم از نو
امید خیالی که به پائیز دلم بود؟
سنگم زدی ای دشمن دیرینه حلالت
بی مهری آئینه نمک ریز...
تکرگ آباد
شب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟
بیابان جز امید ابر و بارانی مگر دارد؟
چه غم از دوری ساحل تهِ امواج دریا را
در این آوارگی امید سامانی مگر دارد؟
میان نقشه ی جغرافیای شهر هشیاران
سر دیوانه جز رویای زندانی مگر دارد؟
جنون آباد بی...
باد زوزه می کشید، دخترکِ برگ دست از شاخه رها می کرد، مرغ دل برگ خاطرات را به منقار داشت ، غنچه ی انتظار، به بار نشست ، فرشته ی مهر ، بال زنان از راه رسید و مژده ی تولد تو را فریاد کشید، ای رنگین کمان امید !...
وقتی پرستوی خیالت ، بال می گشاید، مرغ جانت اوج می گیرد تا چراغ آسمان و تو بار سفر می بندی تا نغمه ی زندگی را در چشمه ی خورشید ، بشنوی و مروارید اشک را در شکوفه ی نیاز بیابی. حجت اله حبیبی
“پرندگان مهاجر”
احساساتم به طرزِ اَسَفناکی بیمارند.
دیگر نمی دانم کِی باید بخندم، کِی باید نخندم؟!
کِی دل بدهم، کِی دل بکنم؟!
همیشه شنیده بودم که عشق باید حالت را جا بیاورد، پروازت دهد در آسمانِ عواطف.
رقیقُ القلبت کند.
از تو موجودی مهربانتر بسازد.
اما؛
اما خدا نکند که...