آبان و آذر رفت، دی رفت و بهمن شد خانه تکانی کن، اسفند روشن شد
اسفند رسید و دل من خانه تکاندهست بادا که شب عید، خریدار تو باشم
چشم بد دور! عجب جلوه گرمی دارد دود کن کوری چشم دی و بهمن، اسفند!
آخرین روزهای اسفند است از سرِ شاخِ این برهنه چنار مرغکی با ترنمی بیدار میزند نغمه نیست معلومم آخرین شکوه از زمستان است یا نخستین ترانههای بهار
در زمهریر برف در پردههای ذهن من از عهد کودکی سرمای سخت بهمن و اسفند اینگونه نقش بسته است اهریمنی اما همیشه در پی اسفند هنگامه طلوع بهار است و ایمنی شب هر چه تیرهتر شود آخر سحر شود...
آخر به چه درد میخورد آفتاب اسفند این که جای پای تو را آب کرده است
بهار که رفتن اسفند و آمدن فروردین نیست بهار یعنی جای بوسههای مردی که تو باشی روی گونههای زنی که من باشم شکوفه بدهد
گیجم مثل اسفند که معشوقه زمستان است اما همه میخواهند دستش را در دست بهار بگذارند
بلاتکلیفتر از اسفند دیدهای؟ معشوقه زمستان است اما عطر بهار را به پیراهنش میزند
صبح است و غزلخوان تواَم، عشق دل انگیز شوریده دیدار تواَم، مست و لب آویز در یک شب اسفند بهاری، به تو نازم ای عشق کجایی، تو کجایی، به لبم خیز
تا کی ورق ورق کنم این سررسید را؟ چون کودکی رسیدن سال جدید را با دست زیر چانه تو را آه میکشم چون غنچهای که آخر اسفند عید را
دی و بهمن ز گرد راه رسید شد زمستان و کوچهها یخ بست دانه دانه چو پنبههای لطیف برف بارید و بر درخت نشست شاخههای ظریف شب بو را برف سنگین بی حساب شکست طفل ذوقم بهانه جویی کرد که گل زرد و ارغوانی کو وقت اسفند و گل دوباره...
در روزهای آخر اسفند یکی کوچ بنفشههای مهاجر است که زیباست یکی هم تولد تو یکی یک دانه من! تولدت مبارک اسفندماهی جان
اصلاً به اینجای اسفند که میرسد باید بزنی سر شانه خودت. که این همه فکر و خیال و دوندگی را رها کن! بیا برویم نفس بکشیم. بوی بهار میآید. تولدت مبارک رفیق اسفندماهی
در منزل خجسته اسفند همسایه سراچه فروردین با شاخههای ترد بلوغ جوانهها باران به چشم روشنی صبح آمده ست زشت است اگر که من یار قدیم و همدم و همساغر سحر در کوچههای خامش و خلوت نجومیش یا با جام شعر خویش خیرمقدم نگویمش اسفندماهی جان به دنیا خوش آمدی...
ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته ایم اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم سرعت مان را بیشتر و بیشتر می کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم! اسفند را باید نشست باید...
آسان آب شدم مثل آخرین برف اسفند، در بازوان تو.
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت بد نیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی بهار که رفتن اسفند و آمدن فروردین نیست! بهار یعنی جای بوسه های مردی که تو باشی
وقتی دی و بهمن به پایان می رسد و اسفند به نیمه آغاز می شود خواب هر ساله ای که لانه های زیر برف در انتظار بازگشت چلچله ها می بینند
به دلتان چوب بزنید که ببینید از کجایش خاک بلند میشود! واژگونش کنید تا ببینید چطور می افتند آن دسته از بی ثبات هایی که جا خوش کردند بشوییدش که ببینید چقدْر سیاهی روان میشود، ادم هایش را جابجا کنید تا ببینید زیر سرشان چه پنهان شده خالی کنید بی...
فاصله ی میان من و تو فاصله ی اسفند است و فروردین ... همانقدر دور ... همانقدر نزدیک ...
اسفند داره تموم میشه!! وقتِ بخشیدن و صاف کردن دلهاست. پس ببخش... اگر با نگاهی، یا صدایی یا زبانی، بر دلت زخمی خورد...
اسفند رو به پایانه... کاش ارمغان روزهای گذشته آرامشے باشد از جنس خدا عید واقعی از آن کسیست که پایان سالش را جشن بگیرد نه آغاز سالی که از آن بےخبر است... آخر سالتون قشنگ
در نیم روز روشن اسفند وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد در اطلس شمیم بهاران با خاک و ریشه میهن سیارشان در جعبه های کوچک چوبی در گوشه خیابان می آورند جوی هزار زمزمه در من می جوشد