سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دلیلش را نمی دانمامّا هر چه هستفکر کردن به توحال مرا خوب می کند...
اونجایی که علی یاسینی میگه : بودی شهرو چراغونی میکردم من تو رو زندونی میکردم که نری فقط...
این روزها باران می ریزد...من هم با چشمهای ریخته، دنبال شما میگردمهمیشه، همین که می روید باران می گیرد....
من دوسِت دارمهر وقت با تو هستم،قلبم از هیجان از تپش میوفتهتو تنها کسی هستی تو زندگیم دیدمکه میتونم ساعت ها باهاش حرف بزنمو زمان کاملا متوقف میشهتو منو میخندونی و لبخند به لبم میاریو تو شگفت انگیز ترین فردی هستی که من در تمام عمرم دیدمتو مردی بسیار مورد اعتماد هستی و بسیار روراستو تو قلبم را تصاحب کردی،کاری که قبلا هیچکس انجام ندادهو قسم میخورم،قسم می خورم که من یه زنِ قوی هستماما وقتی نوبت به تو می رسه تبدیل به یه دخترِ ضعیف...
شبی پر ستاره برایم آرزو کردیغافل از اینکه ماه منی و با وجودت و چنان شب مهتابیتفاوتی ندارد بود و نبود ستاره ها...
مرا به یاد بیاور، منی که هیچ گاه تو را از یاد نخواهم بردمرا به یاد بیاور، ای معشوق دل سنگمرا به یاد بیاور، ای یار فراموش کار منای که در یادت، یادِ همه هست، جُز یاد منمرا به یاد بیاور، که همین هم برای دلم کافی است!...
راننده به من نگاهی کرد، گفت:عجله نکن، یک نفر دیگر بیایید راه می افتیمدستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:ببخشید ما دو نفریم!شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
زندگی ام را به دستانت می سپارم تو میتوانی مرا تا به خدا برسانی یا به قعر جهنم، زندگی ام را به تو میسپارم تا ستاره ها را هر روز از لبخند تو قرض بگیرم و ماه را از حصار شبِ چشم هایت پایین بیاورم. نور شوی برای زندگی ام درست مثل خورشید همان قدر منظم همان قدر جان بخش و صبح به صبح طلوع کنی در دنیایم که رشد کنم تا فراسوی خیال، تا آرزوها، امیدها، زندگی ام را به دستانت می سپارم، شنیده ام تو میتوانی مرا به بهشت برسانیراستی از میان پچ پچ ...
از همان روزی که مویت را نشانم داده ایتار میبینم جهان را گر چه چشمم سالم است...
حس خوبیهدلبر صدات کنه تا موهاشو ببافیبعد یه بوسه بزنی رو گردنشوبهش بگی:موهات کوتاه کنی نه من نه تو ها...
بهارم می شوی؟جان دلم...قرار است مانند درخت ریشه کنم...شکوفه دهم...برایت زندگی باشم......
اسفند رسید و دل من خانه تکاندهستبادا که شب عید، خریدار تو باشم...
نه دروغ گفتم خاتونک تو دخترک شیطان و کوچکی شده که دروغ گفته به آقای خانه! آقای خانه دلم آغوش می خواهد دلم شانه های مردانه ات را می خواهد دلم بازوهای مردانه ات را می خواهد می خواهم غرق شوم در بودنت در حضورت در عطر تنت مثل روزهای آشنایی مثل روزهایی که کلبه ی عشق تازه بنا شده بد خسته ام خسته ام از تظاهر! می خواهم دل گرفتنم را فریاد کنم آقای خانه دلم بد جور گرفته ....
چقدر دلتنگ حضورت هستمکاش تصویرت نفس میکشیددر تمام خواب هایم ردپای توپیداست بابیداری هایم چه کنم؟صبح ارزانی مردم دل منخواب تورا میخواهد......