تو را آنگونه می خواهم که باغی باغبانش را شبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را
* تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی/ چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد/ به گوشم از درختان های های گریه می آید/ مرا هم گریه می باید؛مرا هم گریه می شاید/
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟ یا به یک خلوت و تنهایی امن دل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است...
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
آغاز رژه منظم کیف ها سر صف های صبحگاهی که میروند به سمت باغ دانایی.
تا تو با منی زمانه با من است بخت و کام جاودانه با من است تو بهار دلکشی و من چو باغ شور و شوق صد جوانه با من است
قاصدک ! شعر مرا از بر کن.. برو آن گوشه ی باغ.. سمت آن نرگس مست... و بخوان در گوشش... و بگو باور کن... یک نفر یاد تو را... دمی از دل نبرد...