گفتی میز را بچین/می آیم/چقدر برف نشسته روی صندلی
به اشتیاق اولین دانه برف به تحمل آخرین برگ پاییز به گرمای تن خورشید و به زیبایی آسمان شب قسم می خورم که دوستت دارم
زمستان باشد و… برف باشد و… سوز باشد و… نیمکت پارک یخ زده باشد و… تو در کنارم… با وجوده اینهمه گرما بزرگترین دروغی که می توان به آن خندید سرد بودن هواست !!!
دنیای بی پدر، گرفت از جهانِ من چشمان مهربان و پر از حرف مادرم درظلِ آفتاب، در عمق خاک ریخت گیسوی سر به زیر و پر از برف مادرم
دنیا کوچکتر از آن است که گم شدهای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمیشود آدمها به همان خونسردی که آمدهاند چمدانشان را میبندند و ناپدید میشوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بیرحمترینشان در برف آنچه به جا میماند رد...
شبی شعری برایت نوشتم در شعرم برف باریدن گرفت و من بر بالین شعرم به خواب رفتم سحرگاهان که چشم گشودم هم برف به تمامی آب شده بود هم شعر را به تمامی آب برده بود :
سالروز تولد قشنگت را با رقص سفید برف ها همچون سفیدی دلت بر اسمان قلبمان جشن می گیریم و صمیمانه فصل شکفتنت را تبریک می گوییم️ تولدت مبارک
به تو گفتم:گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.