یکی بود یکی نبود بیخیال قسمت نبود
باز شب آمد و تقسیم حسرت آغوشت بین پهلوهایم
عاشقی دل میدهد معشوقهای دل میبرد بُرد در بُرد است و من مشغول حسرت بُردنم ...!
دلم تنگ است برای کسی که نمی شود او را خواست نمی شود او را داشت فقط می شود سخت برای او دلتنگ شد و در حسرت آغوشش سوخت
دوستت دارم خیلی آرام ، خیلی نرم خیلی با حسرت مانند دخترکی که از پشت شیشه ی مغازه عروسک زیبایی را دوست دارد ...
چه دردیست؟! خب قَدرش را همین حالا بدانید چند ماهِ دیگر... چند سالِ دیگر... میخواهید حسرتِ همین آدمى که کنارتان هست را بخورید! آدمى که الان برایتان میمیرد شاید سالها بعد حتى اسمتان را هم به یاد نیاورد. زمان احساسِ آدمها را تغییر میدهد!
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
خیلی دلم می خواست که بیام حرم پیاده دعوت نکردی من رو غم تو دلم زیاده حالا دارم می سوزم تو حسرت کربلا دوباره قسمت نشد باز من جاموندم آقا
... در خاطراتم که قدم میزنی چترت را ھمراه داشته باش ... اینجا ، بارانیترین نقطه ی دنیا میشود ... وقتی اشکھایم از ابرھای حسرت بر سره خاطراتی از تو ، سرازیر میشوند ... دست خودم که نیست ... َ جای خالیت ... جای پای قدمھایت در خاطراتم مگر میشود...
همه سر خوش از وصالت/ من و حسرت خیالت همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم ازین چه خوشترم ای جان که من برای تو میرم ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام
هر چند بشکسته ای دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکسته ام نشکست پیمان تو را
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم
به خواب رفتنم از حسرت هماغوشی ست که بهترین هدیه، واقعا فراموشی ست....
فامیل دور: بدبخت تر از ما، اونایی هستن که فکر میکنن ما از اونا خوشبخت تریم و حسرت میخورن...!
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکسته ام ، نشکست پیمان تو را
به هر تار جان ام صد آواز هست دریغا که دستى به مضراب نیست!. چو رؤیا به حسرت گذشتم، که شب فرو خفت و با کس سر خواب نیست...
دلتنگ می شوم دلتنگ تر از همه گوشه ای مینشینم و حسرتها را مرور می کنم نمیدانم کدام خواهش را نشنیدم و به کدامین دلتنگ ها خندیدم که دلتنگ ترینم ..
آرزو میکنم حسرت دیدن و داشتن اونی که دوسش دارین به دلتون نمونه
خاطری گر نظرم هست همه خوبی توست حسرتی گر به دلم هست همان دوری توست ️️
در حَسرت تو میرَم و دانم تو بى وَفا روزى وَفا کُنى که نیاید به کارِ مَن....
گاهی دلم شور میزند نمیدانم چرا گاهی چشم هایم خیس از اشک میشود نمیدانم چرا گاهی انگار دنیا برایم کوچک است نمیدانم چرا امروز که برایت مینویسم نمیدانی که چقدر نفس کشیدن برایم سخت شده است اما من میدانم هوای دلت سنگین شده ابرهای تیره ی دلت را کنار بزن...