متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
چو یاران عهد بشکستند، صبر آورد باید باز
که این گردون نگردد جز به حکمِ سرنوشتِ راز
اگر جان را نکو خواهی، ز مهرِ خلق کم جویش
که این عالم فریبآمیز و یارانش پر از اعجاز
مشو غمگین ز بیمهری، که رسمِ چرخ، نامعلوم
گهی بر بامِ عزّت برکشد، گه...
بر من گذشت سالی، پر از درد و غم و شادی
گه افتادم، گهی برخاستم در راهِ شادی
زخم آمد بر دل و جانم، ولی مرهم شد آخر
که هر ویرانهای را عشق، روزی باز بنهادی
در این ره سخت کوشیدم، سکوتی را به جان کردم
به منطق دل سپردم،...
چو دیدم ز دیگران رفتارِ ناخوشایند
ندانستم که هست از دردهای پنهانشان
به خود نگیریم هرگز زخمِ زبانِ ایشان
که باشد بازتابی از رنجهای جانشان
به جای خشم و کینه، دلم پر از ترحم
که شاید مرهمی باشم بر آن دلِ نالانشان
چه خوش بود که دستی گیرم ز مهر...
دیگر به یاد تو دل شاد نمیشود
که رسمِ دلباختگی بییار نمیشود
چه سود از این همه فریب و نیرنگِ نگاه
که در دلِ این خیال، ای یار نمیشود
چرا که در دل، دریاهای غم نهفتهست
اگرچه در ظاهرم، دیگر درد نمیشود
در اندیشهی تو، دلِ عاشق شکست
که آنچه...
در جستجوی خویش به هر سو شتاب کن
شاید که عشق، سرّ تو را برده در نقاب کن
در فلسفه نهان شدی و در کتابها
در شعرِ شاعرانِ کهن، باده در شراب کن
تصویرِ تو کشیده شد از رنگ و از خیال
در پردههای وهم و حقیقت، نظر به قاب...
بگذار تا جهان ز تو افسانهها کند
حقیقتت نهفته بماند، قضا کند
هر کس به وهمِ خویش، تو را قصه میکند
چرخِ زمان حدیثِ تو روزی عیان کند
خاموش باش و صبر کن ای دل، که روزگار
آیینه را ز پردهی غفلت روان کند
با باد میرود سخنِ خلق، بیاثر...
بگذار و بگذر از غم ایامِ تلخ خویش
مشغولِ عیش باش و رها کن سخنپریش
کی کس چه گفت و راهِ که را فتح کرده است؟
هر کس رهی دگر زده در چرخِ سرنوشت
غم را مگیر و دل به جهانِ خودت بده
با کارهای کوچکِ خود، کن جهان بهشت...
آرام باش، هر چه شود خود به جای خویش
طوفان اگر رسد، رود آن بر رهی ز پیش
باید که در هجومِ بلا قد برافرازی
در پیچ و تاب حادثه، با صبر چاره جویش
هر سو هزار راه و نگاهی به پشت سر
دل را اگر ز وهم رهانی، شود...
نادان شدن به کارِ جهان عینِ داناییست
هر جا که زخم کاریست، مرهم، شکیباییست
با خُردِ خام، خصم مشو، بر جهلشان مپیچ
در اوجِ قدرتت، نَبَود خشم، بیناییست
بگذار تا گمان کنند از فهم، بینصیب
این سادگی ز حکمت و رازِ تواناییست
هر کس به کینه دوخت رهی، در بلا...
به من میگویند که در کتابها به جستوجو چه میکنی؟
آنها چه دانند که جهان در آنجا به لطف و جمال زیباست
در این ورقها نه تنها علم و حکمت است
که دلهای شکسته و آرزوها به رنگِ طربهاست
چه سود از دنیای پر از غم و هراس،
که در...
عطیه، گر جهان بر تو جفا کرد و غم آمد،
ز مهر و لطف خود هرگز مبر نام و مشو سرد.
اگر خصمی به تیر کین، دلت را زخم بنشاند،
تو با آیینهیِ دل صبر کن، لبخند زن برلب.
جهان گر بیوفایی کرد، تو با خوبی مکن ترک،
که عطر...
دلا غم مخور گر جهان تیره گشت
که این چرخ گردون نماند به دشت
به دست خدا هست کارِ زمین
گهی تند بارد، گهی باد گشت
اگر تیرهروزی، مشو ناامید
که فردا شود روزگارت بهشت
برو تکیه بر لطفِ یزدان بزن
که بخشندهتر زو، کجا دیده گشت؟
ز سختی ملالی...
ای انسان، اگر داری دلی از مهر و دلسوزی،
جهان را گلشنِ عشق و وفا کن، غرق در روزی.
به دستت شاخهای از مهر، در چشمت صفا بنشان،
که دنیا بیکران اما تهی از عشقِ هر روزی.
اگر بینی که افتادهست دستی در دلِ طوفان،
مرو بیاعتنا، برخیز، برگردان ز...
آبِ کشتی خطر از دلِ دریا بیشتر است
در دلِ آدم، فتنهها از هر امواجی تیزتر است
نگاه کن درونِ خود، که پر از طوفان و درد است
مراقب دل باش، که فکر ز هر گردابی خونریزتر است
در سفرِ زندگی، همیشه به خود اعتماد کن
که خار و خاشاکِ...
روزهایم گذرِ سایه و نور،سایه از بغضِ زمان، نور ز دور.
در هزارتوی افکارِ سترگ،نقش میبندد امیدی چو موج.
گاه در رؤیای فردای شگفت،گاه در زخمِ گذشته، نهفت.
دستهایم پر از ایده و وهم،چشمهایم به مسیرِ عدم.
زنی چو طوفان، زنی چون بهار
رها از هر بند، رها از حصار
به سقف و دیوار، دل نسپرده
به بال خودش، سفر کردهوار
نه در پیِ لطفی، نه محتاج دست
نه چشم به راهی، نه دل در غبار
خودش تکیهگاه و خودش رهنما
جهان در نگاهش چو موجی سوار...
چه سود از جهان، گر نباشد کسی؟
که با مهر، گیرد تو را در بَسی
چه سود از طلوع و ز ثروت، چه سود؟
اگر بیکسی در دلِ هر کسی...
به راهی اگر فتح کردی قله،
ولی خالی از عشق و دلواپسی
تو را گر نباشد دلی همصدا،
جهانت تهی...
اسفند که از نیمه گذر کرد باز
باید شد از غصهها بینیاز
باید که از خاک برخیزد دل
همرنگِ گلهای باغِ به راز
باید که چون باد، آزاد شد
همراهِ عطرِ بهاران، فراز
در گوشِ دل بویِ نو میرسد
با نغمهی بلبلان در طراز
امید، در جانِ شب جان دهد...
پدر، با تو رفتم به دشوارها
شکستم به لبخند، دیوارها
به هر راه سخت و به هر قلهای
تو بودی چراغم در انکارها
به شانهات تکیه زدم بیگمان
گذشتم ز طوفان و از خارها
چه شیرین که با تو توانستهام
بگویم ز جانم، ز اسرارها
میان جهان از همه بیخبر...
پنداشتم سختگیرم، ولی
دیدم که دشوارتر بوده راه
رفتم، ز خود دورتر ایستادم
دیدم که حق داشتم بیگناه
از دور اگر خویش را بنگرم
جز زخم و درد و غمی بیپناه؟
ترسم که دیگر نماند توان
ترسم که افتد دلم در تباه
من سختگیرم؟ نه، این روزگار
با من نکردهست...
باید بفهمی کجا دل شکستهای
کجا از مرز انصاف گذشتهای
کجا بیدلیل قضاوت کردهای
و کجا بیگمان دلی شکستهای
اگر که ندانی، گرفتار خواهی شد
در دامی که خود از آن آگاه نشدهای
"تا در جای کسی نبودهای، خاموش باش"
که در دنیای دل، کسی از دردش پنهان نیست، آگاه...
خوبم، تا وقتی که فکر نکنم، تا یادم نیفتد
کجای این دنیا ایستادهام، و چه غمها خوردهام
خوبم، تا دلخوش شوم به قهوه، موسیقی و کتاب
تا رنجهایم را با زیباییها کم کنم، تا لیوان پر را ببینم
خوبم، تا لبخندی بر لبانم بنشانم
و حال کسی را خوب کنم،...
عزیزم، اگر اشکی به چشمت نشست
از شیرینی پایانِ راهی که جست
راهی که با درد و سختی به پیش رفتی
اما در نهایت به نور دلخواه رسیدی
تو جنگیدی، در برابر زمان و شب
و اکنون گلی شکوفا در دل خاک خشک
اشکت به بهار دل اشاره دارد
که...
اسفند، بوی نسترن دارد هنوز
آغوش گرمِ یک وطن دارد هنوز
در کوچههایش عطر باران مانده است
شوری ز باغ و یاسمن دارد هنوز
خورشید در آغوش شب جا مانده بود
امّا امیدِ یک سحر دارد هنوز
با هر نسیم از راه میآید بهار
شوقِ شکفتن در چمن دارد هنوز...