متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
پنجره ی روحم سوی آغوش طبیعت
گشاده ست و می نگرم به پاییز
از شور و شعف پر است دلم از این فصل
که می شود پناهگاه روحم
در پاییز، برگ ها می ریزند
و روحم را به سوی خدا می کشانند
در پاییز، آسمان آبی تر است
و روحم...
پنجره، آغوش طبیعت است
که روح را از قفس می رهاند
و در آغوش هزار رنگ پاییز
به پرواز درمی آورد
پنجره، پناهگاه روح است
که از هیاهوی شهر و روزگار
به آرامش می رساند
و در خلوت خود، با خالق هستی
به راز و نیاز می نشیند
در لذت های دنیوی،
غوطه ور شو،
اما از یاد خدا غافل مباش.
صبح پاییزی، چای داغ،
آرام و بی دغدغه،
لذت و سرور در قلبم،
چنان که گویی در بهشتم.
از پنجره به بیرون می نگرم،
برگ های زرد و نارنجی،
در باد می رقصند،
و من سرمست از زیبایی شان.
پنجره، دریچه ای است به سوی طبیعت
آغوش سبز و خرمی که روح را می نوازد
پاییز، فصلی است که زیبایی طبیعت را دوچندان می کند
و پناهگاهی است برای روح خسته از زندگی شهری
غزل قدیمی
صبح پاییزی، هنوز تاریک است، اما با طلوع خورشید، زیبایی رنگارنگ پیرامونم را نمایان می سازد. با لمس لطیفِ یک لیوان چای گرم، طعم شیرینش آرامشی ناشناخته در دلم بیدار می کند. این لذت ساده ولی دل چسب، حرارت خنک صبح پاییزی را در بر می گیرد.
غزل قدیمی
پاییز در قلب این شهر،
برگ های رنگین کتاب روی شاخه های درختان جلوه گری می کنند
موج صدای لحظه ها در گوش زندگی نغمه سرایی می کنند.
نغمه ای روشن از پشت کتاب ها، همراه با تلالو روشنایی خورشید .
شهر را از تاریکی جهل بیدار می کند.
در نسیم خنک پاییز ، شعله عشق زبانه می کشد،
برگ های طلایی ، رقصان ، دست در دست
نسیم پاییزی آواز می خوانند.
غم تارهایش را می بافد ، تاری از اندوه و تنهایی،
با این حال، آواز عشق هنوز در میان درختان طنین انداز است.
رنگ های عشق،...
روز کتاب و کتابخوانی مبارک
کتاب، گنجینه ای ارزشمند از دانش و خرد است که در طول تاریخ، روشنگر راه انسان ها بوده است. کتاب، دریچه ای به سوی دنیاهای جدید و ناشناخته است که می تواند ما را با فرهنگ ها و دیدگاه های مختلف آشنا کند. کتاب، دوستی...
مجسمه با کتابی در دست
نشسته در آرامش،
در اتاقی آرام ،
نور می رقصد و سایه ها را عمیق می کند.
چشمان او، دریچه ای به دنیای جدیدی از دانش،
دستانش، دنیایی از اندیشه را ورق می زند.
با ورق زدن هر صفحه،
ایده ها و مفاهیم تازه ای...
صبح آرام را در آغوش بگیرید، جایی که آرامش و لذت با منظره دلربای پاییز در هم می آمیزند و روح شما را زنده می کنند و به آن زندگی جدیدی می بخشند.
غزل قدیمی
در تابستان گرم پاریس
برج ایفل می درخشد بی نیاز
هر شب ماه به شکوهی بر می خیزد
چون آرزومندی به مرز آسمان می رسد
غروبی دلنشین و جادوئی
همه احساسات را در آرامش می خوانی
غزل قدیمی
پنجره سرد و تار صبح
پنهان شده در فکر تنهایی
برگ های زخمی با باد
روی زمین می خزیدند
غرق در سکوت می نوشیدم
قطره های شیرین ترانه های پاییز را
و در این سکوت، در این بوی خزان
فهمیدم آرامش قلبم را
غزل قدیمی
برگ خیس پاییزی، بر بال رویاها
رقصان در دستان باد، شادمانه می رود
در طاق دستان دل، عشقی پرشور،
رویای خسته را به امید تبدیل می کند
بین آسمان و زمین، نوایی از زندگی
در آغوش خاک مهربان، آرامش می یابد
غزل قدیمی
در شهر عاشقانه و الماندی پاریس،
مه آلود آسمان پاییزی بر زمین نشسته است
قلبم با تکانه های عاشقانه در آواز ستارگان لرزیده است
برج ایفل، مهتابی شعله ور از بالای سیلوئتش تابانده است
در این غروب ناب تا آفتاب آغاز روز جدید را می بینم
عشق، در هوای پاریسی...
در کنار خم جاده ای
بارانی غم آلود
پاییز غرق باران
در شهر غزل عاشقانه ای می بخشم
پاریس، تو در دل این سراب
می نوازی آهنگ عشق درگوشه ی هر خیابان را
غزل قدیمی
در شهر پاریس رویاها می سازم
بازیگرانی از روح انتخاب می کنم
جنگلی از خواب چشم شعاعی درخشان
مه غمگین روی جاده ها پاشان
پاییز تنها آواز درختان را می سازد
و عشق در هر نفس به سمت تو می رقصد
غزل قدیمی
برگ های رنگارنگ، زمین را در ردای طلایی می پوشانند
غم، با دستان سرد، بر قلب فشار می آورد.
اما عشق، پناهگاهی گرم برای التیام زخم مصیبت ها است
تا خورشید قلبت بر سرزمین تاریک اندیشه هابتابد .
برگ های پاییزی، در هوا می چرخند
برای آغوش کشیدن بادهایی که...
در پاریس شهری خواباننده
جنگل جن زده در آنجا برافروخته
پاییز با رنگ های همیشه آرام
جاده های مه آلود در انتظارم
راز و رمزهای این شهر سحرامیز
در دلم بیدار می شوند به شوق و شوری
غزل قدیمی
شب غم افزای قهوه دم کرده است
به یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته است
رنگ روز نارنجی در آسمان گرم
با نغمه های خمار شعر، شب نشسته است
تا که غروب روح آرامش بهار است
قهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان است
غزل قدیمی
هنگامی که خورشید غروب می کند،
به کافه ای می روم و قهوه می گیرم،
سکوت در این کافه می نشیند،
غروب در چشمان خسته ی مردم می نشیند.
سکوت سنگینی در فضا حکمفرما است،
زبان ها خموشند، قهوه ای که می نوشم،
خروش دل تنهایی ام را به جوش...