متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
خستم!
خیلی خسته...
خسته از جنگیدن برای عشقش،خسته از صبر کردن برای یه دوست دارم ساده، خسته از یه خنده ی طولانی....
خیلی وقته که کم اوردم خیلی وقته که هر بار رفتم سمتش پسم زد، هر بار یه قدم برداشتم یه قدم رفت عقب، هر وقت اشتباهی میکرد من...
می خواهم امشب بنویسم.
قلم دلم شکسته و کاغذ چشمانم تر شده،
کلمات در تب قلبم می سوزند و ذهنم تا مغزِ استخوانم تیر می کشد.
روحم مرده است و جانم به ناچار، در تنگنای خویش نفس می کشد.
اشک هایم را در خود می ریزم و سیل نگاهم، شادی...
می خواهم امشب بنویسم.
قلم دلم شکسته و کاغذ چشمانم تر شده،
کلمات در تب قلبم می سوزند و ذهنم تا مغزِ استخوانم تیر می کشد.
روحم مرده است و جانم به ناچار، در تنگنای خویش نفس می کشد.
اشک هایم را در خود می ریزم و سیل نگاهم، شادی...
غم به ریال
لبخند،به دلار
عجب آشفته بازاری ست
این روزها
شبی از میان دردهایم روییدم
گل نشدم
خاری شدم در چشم باد
اگر مرا جایی دیدید
بگویید برگردد
با او کاری ندارم فقط سوالی دارم
میخواهم بپرسم:
این بود قرارمان؟
نبود … پیدا شد … آشنا شد … دوست شد … مهر شد … گرم شدعشق شد … یار شد … تار شد … بد شد … رد شد … سرد شدغم شد … بغض شد … اشک شد … آه شد … دور شد … گم شدتمام شد..
پر شده ام از صداهای خالی
از شعر های ناگفته
از جمله های ناتمام
از بغضی که تمامم را احاطه کرده است
و از چشمی که لحظه هایم را خیس
گاهی گم میشوم میان خطوط
نمیدانم کجای ناگفته هایم هستم
کجای درد هایم، کجای غم هایم
گم میشوم در این سیاهی قلم و سپیدی کاغذ
قدیم تر ها که پلک میزدم
زندگی میگذشت
اما حالا زندگی لابه لای پلک هایم گیر میکند
سپس قطره اشکی میشود مملو از خاطره و آرام چکه میکند
هیچ عیبی ندارد
ما با درد هایمان زندگی میکنیم
شاید یک روزی،جایی از ما خسته شدند و رفتند
یادته اون وقتی روکه زدیم به قلب حادثه باغرورگفتم این لحظه تبدیل میشه به خاطره باچشمای زیبات میگی نه معلومه که یادم نیس میرم بیرون تانبینی چشم شده دوباره خیس ...
پایان آرزوهایم.نقطه ای گذاشتم و نوشتم:
دیگر تمام شده ام
و از من خلاصه ای ماندست از
غم ها و حرف ها
در لابه لای سکوتتان
مرا بخوانید،باصدای بلند
آخر،دردها فریاد میخواهند
کاش اتفاقی دور بودم
آخرین زنگ
آخرین نامه
آخرین نگاه
همان که مدت ها در ذهن میماند و
هیچگاه فراموش نمیشد
...زندگی را باید بی تو آموخت و به گونه ای دیگر زندگی کرد...(:
هرچه باداباد...
-آری این است بازیِ تلخِ فراموش شدن^^
ته کشیده ام
دیگر نه صدایم می آید
نه نفس هایم
گاهی:
در میان این تاریکی ها،
لابه لای لحظه ها، پشت خنده ها
فقط قدری نفس میکشم که نگویند مرده است...
سلام ما را به روزهای خوب برسانید
و بگویید:
ما کمی دیر می آییم
در پیله تنهایی خود
میان کابوس تاریک شب ها و
آرزوهای محال این سالها
کمی نشسته ایم و
نای آمدن نیست
چه روزهایی ست
گاهی آدم دلش میخواهد
خودش را بردارد بریزد دور
میان این زندگی و زنده ماندن ها
ساعاتی تعطیل باشد
کمی بمیرد
اصلا نباشد که نباشد...
روزی خاطره ای میشوم
دور و پنهان
در گوشه ای از ذهن ها
که فقط با یادآوری اش
میتوان لبخند زد
ولی نه میتوان داشت،نه خواست،نه بوسید
آری همان روزی که دیر است
زمانی که به خودم برگشتم
چیزی از من نمانده بود
جز خرابه ای
با چند دست آرزوی تنگ
یک تن خسته
و اندکی نگاه
که هیچکدام اندازه تنم نمیشد