روز جهانی غذا را با مصرف درست غذا وجلوگیری از ریخت و پاش پاس داریم و هنگام دور ریختن غذا به فکر گرسنگانی که این غذا می توانست آن ها را از مرگ نجات دهد باشیم
چقدر نقطه چین...! مرگ که نقطه ندارد
شگفتا که مرگ تنها / حواس ها را پرت می کرد! و آنچه که داشت ما را به آرامی می کشت زندگی بود...
بعضی مرگها را از برخی دروغها بهتر میشود تحمل کرد و پذیرفت!
زندگی یک چمدان است که می آوریش بارو بندیل سبک میکنی و می بریش...
سوختی تا خانۀ ما را نسوزاند غمی بر مزارت اشکهای عاشقان فانوسهاست زیستی در شعلهها و پر زدی با شعلهها زندگی با مرگ، شرح غیرت ققنوسهاست
در دامن کوه آب را آلودیم/ بر بستر رود خاک مرگ افزودیم/ آینده چه تلخ داوری خواهد کرد چنگیز ترین نسل بشر ما بودیم
بزرگترین ارتفاعی که باعث مرگ من میشه افتادن از چشم توست
من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده...
خبر مرگ مرا هر کسی آورد بخند. زنده ام می کند آخر خبر خنده ی تو ...
خبرترین خبر روزگار بیخبریست خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد
آدم...یک خیانت و یک مرگ عزیز و یک ترک شدن بی دلیل رو تجربه کنه دیگه هیچ چیز تو دنیا شگفت زده ش نمی کنه! هیچ چیز...
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد برخیز فدای سرت/ انگار نه انگار تا لحظه ی بوسیدن او فاصله ای نیست ای مرگ / به قدر نفسی دست نگهدار
زندگی را ورق بزن هر فصلش را خوب بخوان با بهار برقص با تابستان بچرخ در پاییزش عاشقانه قدم بزن با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد، آن طور که دلت میگوید مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری
بیدار شو عباس خبرها همه کوتاه شدند پدرت ُمرد لابلای ِ اخبار هر چه گشتم خبر ِ گم شدن ِ میلیاردها آدم نبود روزنامه ها نوشته اند : جدال ِ استقلال با پیروزی بازی ِ مرگ و زندگیست طبق ِ آخرین خبر داور ِ مسابقه از غرب می آید. گوش...
شگفتا که مرگ تنها حواس ها پرت می کرد! و آنچه که داشت ما را به آرامی می کشت زندگی بود...
مرگ پیش از مرگ یعنی زندگی بی شور و عشق این چنین مرگی شکارم کرد و در دامم کشید
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستان غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور . . .
زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود ...
آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره حتی خود تولد آغاز راه مرگه حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه
باران که هیچ... با تو مرگ هم شاعرانه است...
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده بسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
غروب اسمان مرا به فکر مرگ می اندازد تا دیر نشده مرا باخود به پرواز در بیاور
خود را به دار آویخت تمام وسایل متوفی کیف پولش یک فندک چند نخ سیگار یک حلقه نامزدی یک نامه به متن زیر اگر قرار باشد روزی از من سرد شده باشی و روز نشنوم ازت که دوستم داری برای چه برای که نفس بکشم بودن یا نبودنم مگر فرقیمی...