متن نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نسرین شریفی
امشب جشن و سرور تا اسمان هفتم پیوند میخورد
فرشته ها هوایی شده اند
و
فریاد عشق سرمیدهند
اشک شوق عاشقان بردیدگان سُر میخورد
دیوارکعبه به یادش دوباره تَرَک برمیدارد
عرشیان علی علی می گویند
از یارنبی و از ولی می گویند
باده نوشانِ سحر ،مستانه ،می، می نوشند
پیشانی...
برهوت بود زمین سراچه دلم
نگاهم به نگاهت افتاد
چگونه بذری بود
ازچشمانت به چشمانم افتاد
وچگونه رشدی کرد
درزمین لا یزرع دلم
سلام بر کسانی که به گیج گاهمان شلیک نمی کنند
هجوم می آورد دلتنگیها درشب
میمکد عصاره وجودم را
می رباید خواب را ازچشمانم
تورا می بینم
و کارگردان سناریوی با تو بودن میشوم
چگونه عاشقم کردی
من افسار گسیخته را
که هنوز نبودنت را در بودنت حل کرده ام
واین مسکن من است
وگرنه مرده ام همان وقتی که تو رفتی
شب من از غروب خورشید شروع میشود
و من می گردم کوچه های شب را
تا که پیدا کنم پیام شب بخیرت را
آن وقت است که گویی هجرانم به وصال می پیوندد
یک سرگردان دلتنگ هستم
می ترسم تو را هم سرگردان کرده باشم
شنیده ام که می گویند
زنده های سرگردان روح ها را هم سرگردان می کنند
عشق پنهان تو را در همین جاده محال دوست می دارم
میدانم که آغوشت نصیب من نخواهدشد
مجالم ده گلایه ای نیست مرا
همچنان بی بوس وبی کنار و بی آغوش دوستت می دارم
سوختیم از اضطراب عشقی که بهر ما تسکین نداشت
خاطرمان ملول گشت و جانمان گرفت و لب نگشودیم
نشسته ام درمیان بستر
به تو فکر میکنم
باخودم می گویم
هستی ویا نیستی
اگرنیستی، پس چرا پیش منی
بویت، عاشقانه هایت، آغوشت، همه در من جا مانده
دلبر من فراموشت شده ببریشان
نمیدانم شاید رسم دلدادگیست
اویی که می رود، میگذارد تکه هایش را دروجودت
تا که شبها رنجت...
دربسترخیال رویاهایمان مرور میکنم
هرچهارقصلش را
بهار عاشقانه هایمان
میوه های تابستانیمان
که ژنهای تو را یافت میکنم در آنها
پاییز خاطراتمان
که چه اندوهناک ،برگستره ی خیال ،سوار بر ناامیدی ولی پنهان، با هم سرکردیم
و زمستان سرد و یخبندان که باهم سرسره بازی کردیم و تو در سراشیبی...
من دلم تنگ است
ره چاره نمی بینم
چگونه دربیارم دل؟
صاحب این ملک و این مکنت تویی؟
بس خیال خام درسرت پرورده ای
بی خوابم و پیمانه شب یاد تورا در دل من مست و غزل خوان
خونابه چکان، ازدیده روان،چون خون ریخته دستان زلیخا،همچون پیراهن پاره یوسف
برتن این دل خسته بیمار و مریض،
عشق ممنوع تو را من ندانم که چرا جا میکند
چه زیباست وقتی با چشمک چشمانت مرا میخوانی
با اشاره لبهایت برایم بوسه میفرستی
و جای میگیرد درست در حین سکوت بر روی لبهایم
و با اشاره دستانت را در دستانم قفل میکنی
و دلم جامیماند در وجودت
برای شعرگفتنم قلم میخواهم و کاغذ و سرای زیبای وجودت را
که مرارتِ سرایشم را کم میکند
چشمانت غزل می سرایند ازبرایم
و دستانت تار می نوازند
و من از نتهای چشمها و دست ها و لبهایت کپی میکنم
و رقص زیبای گیسوانت را نیز یواشکی
درذهنم نقاشی
عجب پازلی...
وجودت به کارناوالی از آتش میماند
دستانت کوره ایست به مانند کوره آجرپزی
و چشمانت تنور داغ نانوایی
ولبهایت بلایی می آورد به مانند رقص شعله های آتش
و این منم که درهجوم محصوربودنم
رقص خاموشی آتش را اجرا میکنم
بیقرارم ودر تردید
درخیال شهر توام
برچشمهایت خیره میشوم
و بوسه میزنم برلبهایت
ماه من پشت ابرهاست
و تن خسته من هی میشود فرسوده تراز خیال بافی
آخرعزیز من مگر نشنیده ای که می گویند
ماه پشت ابر باقی نمیماند
نمیتوانم بگریزم ازتو
نمیتوانم بمانم باتو
که هردو سخت و ازتوانم به دور
محصورم در میان ماندن و گریختن
فرق چندانی هم ندارد
در هردو اشک هست و بیقراری و شادی مصنوعی
دلم درحسرت دیدارتو مینالد
به دنبال تکه ای میگردد که در لبهای تو جا مانده
همان لقمه بوسه حلالی که خش خش پای پشت دیوار حرامش کرد