باید به دل شناخت مهر را نه ماه پاییزی علیرضا سعادتی راد
پاییز همان تابستانی ست که نگاهی پشت سرش ماند
پاییز غمگین شد روزها کوتاهی کردند
انارهای کال در انتظار رسیدن دستانت
دهان پاییز کَس از خرمالوی گونه هایت که نرسیده به انار لبانم
بال و پَر نداشته ام اما تا دِلت بخواهد، پریده ام نیمه شب، از خواب....
پاییز ؛ بهار به بغض نشسته است ؛ در اندوه بیکران روزگار
پاییز در راه است با صدای خش خش برگ های نارنجی و یک موسیقی آرام بخش
او عروس خیال تو و تو داماد خیال من
بردیم رنج گنج میسر نشد یک بوسه داد گفت" بی حساب شدیم"
شباهت من وفرهاد در کندن است او کوه کند و من دل می کنم
تابستان ابرها دستشان خالی است آفتابی نمی شوند
چشم سیاه ابرو سیاه خال سیاه انگار تورا شب آفریده است خدا.
خراش دردناکی بود بر چهره ی زمین آسمان خراش
قار قار نفرین کلاغ تنهایی مترسک میان گندم زار.
چقدر عاشقان تقلبی زیاد شده اند ؛ آنان که هوس را بجای عشق درآغوش کشیده اند
در بند دریا باران نیست قطره ای که می داند نمی داند به کجا خواهد رفت
بغض می فشارد گلوی دیوار را هنوز بوی باروت میدهد ناله های خرمشهر...
گاهی چنان خسته جانیم ؛ که جان دادن ؛ هم کار سختی ست
مسافران شب راهی سفرند ؛ سفری رو به سحر
وجدانی سفید دارد دستان پینه بسته حقیقت
جا مانده رد نگاهم بر ماه ِ برکه ی آرزوها
برق انداخت باران سنگ فرش دلم را وقتی شنید بوی آمدنت
بوسه کاشتم در گندمزار عشق خسیس بود خوشه چین