صبح یعنی یک غزل از جنس چشمان نگار صبح یعنی با تو سبزم روزگار من بهار صبح یعنی شعر چشمان تو را از بر شدن صبح یعنی در هوایت بیقرارم بیقرار
فهمیدن آغوشت شکوفه ای را بیدار میکند از خواب زمستانی و این غنچه ی زیبا، با تو به بهار می اندیشد ر م ع م ا م ت▶️
دختر کوچولوی زیبای من ، با تو شکوفه های زندگی به بهار می رسند و بی تو خانواده، بی مفهوم ترین واژه ای می شد که در لغت نامه ها می شد پیدا کنی.
مرا ببین که ایستاده ام پس از تمام رنج ها ، چونان جوانه در بهار ... مرا ببین هنوز هم جسور مرا ببین هنوز ، برقرار ..
آغوش تو برای زمستان من بس است من زیر بار هیچ بهاری نمیروم ...
ما سالهاست غیر زمستان ندیدهایم تقویمها دروغ نوشتند از بهار...
تو بهار روزای زمستانی منی
فصل ها را بهم ریخته ای! مگر موعد آمدنت زمستان نیست؟پس چرا دلم پر از شکوفه های بهار شده!
به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان بهار مردمی ها دی شد زمان مهربانی طی شد آه از این دم سردیها، خدایا
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند
درخت ِ نارنج پیراهنش رابا بهار گُل دوزی کرده است بازکن پنجره را نسیم اوازِ ان را منتشرمی کند
بیخیال زمستان آغوشت که باشد همیشه بهار است...
چال گونه هایت بهاری است که چال میکند زمستان را
یلدای گیسوان من آغاز می شود پاییز بی بهار به پایان رسیده است کاری نکن که شهر خبردارمان شود خواب از سر تمام کلاغان پریده است
ای دل به سرد مهری دوران صبور باش کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند
بهار چه جاودانه با سرانگشت سبز خویش فرا رسیده است.
تو نیستی و بهار از کنار پنجره ها چه بی تفاوت و آرام و سرد می گذرد...
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
بهار آیینه یاد تو باشد گل خورشید همزاد تو باشد به هر دشتی که سرخ از خون مردی است طنین سبز فریاد تو باشد
ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد نترس از شب یلدا بهار آمدنی است
میان همهمه برگ های خشک پاییز فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزی روزهای آخر پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ ! پیشاپیش یلدا مبارک
زیبا تویی که در دل پاییز بهار را با خود به خانه می آوری...
شش فروردین است جیبهایم را میگردم خوب باز کمبود بهار است اینجا شش جهت، قحطی توست.