جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیستآه از این درد که جز مرگ مَنَش درمان نیست......
گر نگشتم شاد و خندان از تو ای قاصد مرنج ذوق پیغام و خبر چون لذت دیدار نیست...
مرنج اگر نشدم مضطرب ز آمدنتچراغ دیده "نَمی" داشت دیر روشن شد...
از من تو با هر فرصتی که پیش می آید دل می بری ای اتفاق غیر تکراری...
آن باد که آغشته به بوی نفس توست از کوچه ی ما کاش گذر داشته باشد......
از بیش و کم عشق همین بس که دل مابا طاقت کم حسرت بسیار کشیده است...
بانوی دنیایَم ، شب هایَم آرام میگیرند وقتیپیراهنِ چهارخانه ی تنِ تو ، خانه قلبم میشود...
و از آن روز که با عشق تو جوشید دلم بودنت خوب ترین حادثه ی دنیا شد!...
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم...
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن...
دوست دارم که تورا وصف کنم پیش همه ترس دارم که دل از جمع و جماعت ببری...
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کردخرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست...
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد...
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست...
از چپ و راست بلا پشت بلا می آیدو شگفت این که فقط بر سر ما می آید...
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آیدتو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز...
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم...
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست...
خوبتر از تو نقشبند ازلهیچ نقشی نبست در اول...
تو به قیمت ورای دو جهانی چه کنم قدر خود نمی دانی...
عید فطر است بگو فطریه مان گردن کیست ؟! هر دو عمری ست که مهمان دل هم شده ایم!...
اگر قصابم از تن واکره پوستجدا هرگز نگردد جانم از دوست...
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟...
آخر ای باد صبا بویی اگر می آریسوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست...
تو اگر باشی و من باشم و باران باشدبه بغل می کشمت گر چه خیابان باشد!!...
دلم گرفته هوایم عجیب بارانیستدلِ شکسته ام انگار رو به ویرانیست...
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی توچون برسم بجوی تو پاک شود پلید من...
تنی آلوده ی درد و دلی لبریز غم دارمز اسباب پریشانی ترا ای عشق کم دارم...
به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی...
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستینبسته بود زمانه، که دل به مهر تو بستم...
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد...
پر کرده ام از عطر هوایت چمدان رادر شهر شما تحفه محبوب همین است...
به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیفکه مغز ِ شیر برآرد چو دل ز جان برداشت...
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!...
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد...
اغوش توست خانه ی من راست گفته اند که هیچ جا ، خانه ی آدم نمی شود...
زبان روزه خدایا نمی کند باطلمدام حسرت وصل نگار را خوردن؟؟...
دَر کِلاسِ عاشِقی شاگِردِ نو پایَت مَنَممی نِویسم با غَلَط: «مَن دوصطَط دارَم فَغَت...
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرابه سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی...
من اهل چایی نیستم اما تو دم کن از چشمهایت استکان دیگری را...
به هرکه می نگرم طالب دوام بقاست مدار خلق به فکر محال می گذرد...
دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است گر از هوس گذری بی ملال می گذرد...
صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی...
آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد...
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز مننخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو...
خاک را زنده کند تربیت باد بهارسنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم...
عشق وقتی برسد عقل به شک می افتد تو دعا کن که بیافتد، به تو اما برسم...
یک لحظه زندگی تو از دست می رود وقتی کسی که هستی تو هست می رود...
چگونه بار به منزل برد مسافر اشک؟که رهزنی به کمین همچو آستین دارد...
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی...