رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من
تو تمامی با توام تنها خوش است
کاش می شد رفت و گم شد در دل پاییز از تو تنها برگ زردی تحفه ی عشق است
عطر عجیب نرگست،پیچیده در تنهاییم در بهمن آغوش من ،حس بهارانی بیا
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی من مهربان ندارم نامهربان من کو
دایم دل خود ز معصیت شاد کنی چون غم رسدت خدای را یاد کنی
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
من از اقبال خود نالم که دستی بی نمک دارم
و به همراه همان ابر که باران آورد مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
خدای دور بود از بر خدادوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟ که کشیدیم درین مرحله بس خواریها
شده ام پیر همین اول جوانی ام به خدا پیر شدم در پس ویرانی ام
زندگی سرتاسرش عشق است وشور تا توانی تو جوانی کن ، جوانی ای دلا
ای جان جان جانم تو جان جان جانی بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
بیا که حالِ پریشان من چه پی در پی شبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب، در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست،
چو شو گیرم خیالش را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آیو