مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
ما بر در عشق حلقه کوبان تو قفل زده کلید برده
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست بهم
از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم گشت از لطف رب
ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
کی باشم من که مانم یا نمانم تو را خواهم که در عالم بمانی
گفتم لب تو را که دل من تو برده ای گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
خانهٔ اسرار تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
هیچکس در روز سختی در کنار من نماند سایه هم تا بر زمین خوردم مرا تنها گذاشت
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده
آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست می دارمت به بانگ بلند
دلم را غرق مستی می کنی با چشم زیبایت کنارت با جهان بیگانه ام بانوی آرامش
دوری جانان بود از دوری جان تلختر درشمار زندگانی نیست ایام وداع
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین
تا در دل من قرار کردی دل را ز تو بی قرار دیدم
ناگهان دور شدم از همه ی غمها من از دعای چه کسی این همه خوبی با من؟
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست