شب که با زلف تو پیمان سحر بستم و رفت دل به تاراج غم و درد و خطر بستم و رفت آن نگاه گذرا آتش در جان انداخت چشم در چشم تو یک لحظه اگر بستم و رفت هر چه از عشق تو در سینه نهان داشتهام در غزلهای پر...
بدنم داغ و سرم گرم و تنم میسوزد... به گمانم بوسه از لبهای تو آتش به جانم زده است...