پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بگذار جهان بپوسدبگذار آسمان بمیرد ما زنده ایم در خدایگانِ سایه ها ممنوع و بی پایان در میان گورها دوباره متولد با آتشی که هرگز نمی میرد......🕊️....فیروزه سمیعی...
یک🍂درختان را به رقص آوردآواز پرندهمی خواست صدایش رابه گوش خورشید برسانددو🍂شکوفه های تازه بر درخت گیلاسبا بادی سبکرقصیدند، چرخیدندو از عشق زمین، بوسه گرفتندسه🍂خون سرد تاریخبر کاغذهای پوسیدهشعله می کشدمی دمد آتشی از خاطره🍂سایه های بلند شبپناه آورده اندبه سینه ی مهتاب...🍂...فیروزه سمیعی...
تو که رفتیبه سایه ات بگواین حوالیآفتابی نشودبه سایه ام سپرده امخودش دست تنهاحافظه ی تمامِ دیوارهای کوچه پس کوچه های شهر راپاک کندآن هم چه پاک کردنی؛با خونِ دلم!«آرمان پرناک»...
سه تا زن تو دنیا از همه خوشگل ترنمامانم، انعکاس تصویرش تو آینه و سایه اشمامان عاشقتم......
برای خداحافظی می آیند سایه هامثل پیراهن هاییکه باد آورده استفیروزه سمیعی...
حوالی اینجا سایه ها دنبال هم می دونداما تا صبحیک جفت پااز نفس می افتد...
من کجا و پرستش خدایان خیالی کجا من تمام زندگیم درپرستش سایه ها بودم سایه توکجاست..؟ ای خیال باطل من...!نسرین حسینی...
همراهش باشی وهمراهت نباشدسایه هاهمیشه خود را بغل می کنند...
خورشید چون گُلِ سرخی دمید وماه چون کبوتری سپید گریختآفتاب به درّه خیمه برافراشت وشب دوباره بر همه چیز پرده کشیدنسیم در رایحه ی گُل ها پیچید وسایه ها در خواب های طلاییپراکنده شدندهمچون پرندگانی کهدر میانِ شاخ و برگِ درختانسُرور و شادی رابه نمایش آورَندردّپاهای روشنی روی برگ هاستمثلِ گُل هایی که می رویند و چیده می شوندمثل سایه هایی که می گریزند و نمی مانند ......
زیادی روی آدما حساب نکن حتی سایه ات توی تاریکی تنهات میذاره......
خالی میکنن پشتتو حتی ...سایه ها......
ترا من چشم در راهمشباهنگامکه میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهیوزان دلخستگانت راست اندوهی فراهمترا من چشم در راهم...