پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مردی به این کهعشق ده زن بوده باشی نیستمردان قدرتمندتنها یک نفر دارند......
تو عادت داشتی هر شب بگویم: دوستت دارمیقین دارم که مدتهاست میخوابیّ و بیداری.......
در قهوهایِ چشم تو خواندم که محال استآنکس که مرا عاشق خود کرد نباشی!...
مینشینی در سکوتِ قاب عکس روی میزمرگِ هر روز اسیرت را تماشا میکنی......
یک نفر هست که با بودن او شاد شوم عشق را با منِ دیوانه همآغوش کند!...
گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدیجز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیستدر زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست...
قطب شمال یخزده ،با آن همه غروراندازهی نگاه تو بیرحم و سرد نیست......
وقتی که چشم لال و زبان، کور و کر شودزخم آن زمان زبان به سخن باز میکند......
پک میزند بهمن به بهمن زخمهایش رامثل زمین قرن حاضر، رو به ویرانیست......
بُریدم از همه؛ برگرد تا که زنده شومو از تمام جهان سهمِ من تو باشی و بس!...
فرهادم! اما چند سالی دیر فهمیدمافتاده دست دشمنانم قصر شیرینم......
ترک عادت مرضِ سخت و گریبان گیریست خواستم عشق تو را ترک کنم، باز نشد!...
حل شدی در خون بیرنگم شبیه حبّه قندسخت و سنگین، مثل فرمول ریاضی نیستی!...
از بس دلش دریاست، بغضمرا که فهمیدوا کرد سمت روشنی دروازهاش را......
آخرین قصهی مگوی منیمثل آیینه روبهروی منیتو همانقدر آرزوی منیکه منِ بینوا امیدِ تواَم......
زیر بارانِ بهاری رو به من میایستیگریههای هر شبم را صحنهسازی میکنی!....
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدیّ وُ همهی فرضیهها ریخت به هم !...
اصلا به درد هیچ غلامی نمیخورَدمعشوقهای که واردِ دربارِ شاه شد......
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کردپیراهنت را در نیاور؛ قصه تکراریست!...
دوربین دستش گرفته زندگیّ لعنتیآمده با گریههایم صحنهآرایی کند!...
نیستی، ولی عزیز؛ عشق تو همیشگیستپس به احترام عشق، چند ثانیه سکوت......
شیرینیات به کام رقیب است و تلخیاش عمری مرا به خلسهی بیداد میبَرَد......
آرام در گوشم بخوان آواز خود رابگذار مرد عاشقت خوشبخت باشد...
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنمبا دردهای کهنه و غمهای بیشمار......
فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیرهبختیعکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد.......
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی...
نستراداموس این را پیش بینی کرده بودآخرین جنگ جهانی را تو برپا میکنی...
دلیل این همه احساس را نمیدانمنپرس این که چرا تو... جواب راحت نیست!...
ای ضمیر مفرد حاضر! منِ دیوانه رابا کدامین فرض، تحلیلِ ریاضی میکنی؟!...
دنبالِ خوش نشستنِ تاسم، ولی چه سودقانونِ مارپله چنان تخته نرد نیست......
دنبال دلیلم که چرا دل به تو دادمدیوانه و درگیر همین حس عجیبم......
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شددل به دریا زدن رود تماشا دارد......
ای نیمهی پنهان من! دوری ولی نزدیکبا روح خود تسخیر کن جسم شرورم را...
برای من که به کم قانعم، همین کافیست که زندگی کنم از ابتدا در آغوشت......
تو نیمدیگر من نیستی؛ تمامِ منی!تمام کن غم و اندوه سالیان مرا.......
تا گفتم عاشقت شدهام دورتر شدیسهم من از وجود تو اندوه و آه شد......
مانند هیزمهای مصنوعیّ شومینهمیسوزم و پایان ندارم، درد یعنی که......
میخندی و با خندهی تو غرق امیدمپس فکر گزافیست که همدرد نباشی........
آتشفشان، همیشه سرانجامِبغضِ مگوی کوه نمیباشداین قلههای خاکیِ توو خالیاز شدت غرور ورم کردند!!!....
خدا کند که اگر بینمان کدورت بودبه حد فاصل دیوار و در خلاصه شود...
عادت به خنجر خوردن از نادوستان داردچیزی نمیگوید... چرا که قصه طولانیست!...
در حقیقت میشود با چشم هایت حرف زدشکل آدمهای دنیای مجازی نیستی......
دورم از تواگرچه میدانیلحظههایم پر است از یادتدوری از مناگرچه میآیمبی.اجازه به خواب تو;اما...!...
دست تو با گورکن انگار در یک کاسه بودنامهی مرگ مرا با خنده امضا میکنی......
صبحها چشم به اخبار حوادث دارمتا ببینم که رسیده خبرِ چند نفر؟!...
شبیه مرد عاشق پیشه ای بودمکه از شهرش به دنبال طبابت رفت اما،شهریار آمد......
من فکر میکنم همهی دختران شهرفهمیدهاند جای تو را پُر نمیکنند...
من همان آدم پر منطق بی احساسم...پس چرا آمدنت، حال مرا ریخت بهم؟...
خیالى نیست دیگر دردهایم را نمى گویمبه روى دردهاى کهنه ام تشدید بگذارید...