شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم...
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز...
رفتی اما کاش، می دیدی که قلبی ناگریزدر حصار سینه ام تنهای تنها مانده است...
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی...
نور دیده ام بودی رفتی جهانم تاریک شد آذر تقوی زاده...
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم...
تو رفتی و مانده است حالا کنارم فقطگلی سرخ، یک جایِ خالی، دو فنجانِ چای...
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امیدبهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت...
چه حسرت ها که جایش در دل ماست تو رفتی،قاب عکست مانده اینجا...
هزار شب به سَحَر آمد و سحر شد شامولی شبی که تو رفتی ، سحر نگشته هنوز...
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو...
وقتی کهرفتیریشه عشقسوخت ، آتش گرفتشادی ...
رفتی ولی به یاد من خسته دل شبیهرجاکه شد به گوشه ی پیمانه زن لبی...
تا چشم گذاشتمنشمردی ورفتی....
برخاستی و رفتی و در پشت سر توانگار نه انگار ... نگاهی نگران ست...
رفتی و دائم مرا دل می کشاند سمت توکاش دستِ خر نیُفتد اختیار آدمی....
رفتی... آواره شد خانه ماندم غریبانه لعنت به بی کسی...
یکی میآید یکی میرود و این قانون بقای زندگیستاما تو که رفتی هیچ کس نیامدانگار قانون بقا هم پوچ است وقتی تو نیستی....
اندازه صد ساله رفتی اما هنوز عادت نکردمخواستم بگم نرو عزیزمخواستم ولی جرات نکردم …...
رفتی و منو تو این شبهای سیاه تنهام گذاشتی...
ای شادی جان سرو روان، کز بر ما رفتیاز محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی؟تنها ماندم، تنها رفتی...
رفتی و آسمان به حرف آمدتو نبودی چقدر برف آمد...
کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبوداز همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز...
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی...
به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسِپردمتو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی......
رفتی و مرا یکسره با خود سر جنگ استبعد از تو مرا حوصله خویشتنم نیست.....
تو که رفتیهمه ی مزرعه ها خشکیدندباغ من بعد تو صد جعبه زمستان داده...!...
دیروز که رفتی...خدا گریه کردو همه اسمش را باران گذاشتند......