رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
رفتی اما کاش، می دیدی که قلبی ناگریز در حصار سینه ام تنهای تنها مانده است
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی
نور دیده ام بودی رفتی جهانم تاریک شد آذر تقوی زاده
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
تو رفتی و مانده است حالا کنارم فقط گلی سرخ، یک جایِ خالی، دو فنجانِ چای
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
چه حسرت ها که جایش در دل ماست تو رفتی،قاب عکست مانده اینجا
هزار شب به سَحَر آمد و سحر شد شام ولی شبی که تو رفتی ، سحر نگشته هنوز
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو
وقتی که رفتی ریشه عشق سوخت ، آتش گرفت شادی
رفتی ولی به یاد من خسته دل شبی هرجاکه شد به گوشه ی پیمانه زن لبی
تا چشم گذاشتم نشمردی و رفتی .
برخاستی و رفتی و در پشت سر تو انگار نه انگار ... نگاهی نگران ست
رفتی و دائم مرا دل می کشاند سمت تو کاش دستِ خر نیُفتد اختیار آدمی .
رفتی... آواره شد خانه ماندم غریبانه لعنت به بی کسی
یکی میآید یکی میرود و این قانون بقای زندگیست اما تو که رفتی هیچ کس نیامد انگار قانون بقا هم پوچ است وقتی تو نیستی.
اندازه صد ساله رفتی اما هنوز عادت نکردم خواستم بگم نرو عزیزم خواستم ولی جرات نکردم …
رفتی و منو تو این شبهای سیاه تنهام گذاشتی
ای شادی جان سرو روان، کز بر ما رفتی از محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی
رفتی و آسمان به حرف آمد تو نبودی چقدر برف آمد
کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبود از همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی