می ترسیدم از آتش اما حالا می خواهم مانند نیزاری بمیرم که از خاکستر سیگاری شعله ور شده است
تنها تو بودی که می خواستم غروب را برایت زیبا کنم و رازهایم را بدانی و رازِ رازهایت را بدانم، می خواستم آینه ام باشی که هروقت زیبایم در تو بنگرم و زخم هایم را پیدا کنم... می خواستم اجاق تو را گرم کنم مادر پسرت باشم مادر دخترت وارث...
بنگر چه آتشی زِ تو بَر پاست در دلم...
موسیقی باید آتش را از قلب مردان شعله ور کند، و اشک را از چشمان زنان جاری سازد.
حال و روزم شده لنگه ی ایوب پیامبر. خیلی وقتها فکر می کنم که اگر آتش بر ابراهیم سرد نمی شد، اگر جبرئیل به موقع گوسفند را به دست ابراهیم نمی رساند، اگر موسی را از آب نمی گرفتند و به قصر فرعون نمی بردند، اگر یهودا به عیسی خیانت...
میدانی دلتنگی عین آتش زیر خاکستر است گاهی فکر میکنی تمام شده اما یک دفعه همه ات را آتش میزند
- بابا...کاش ما هم می تونستیم فرار کنیم... - پسرم...یک درخت هیچ وقت در حال فرار نمی میره...ما ایستاده می میریم
آتش آغوش تو با بوسه روشن می شود...
برف و هوای سرد و زمستان..️ بهانه ی خوبیست برای گرفتن دست های یار، دلیلِ موجهیست برای پناه بردن و آرام گرفتن میانِ بهشتِ آغوشِ دل و دلبر... وگرنه به سرما اگر باشد، با جیب و ژاکت و آتش و چای هم می توان گرم شد..
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زمستان بود ... بوسه ای آتش زدیم ... و گرم شدیم ... ️️️
و چشمانت راز آتش است. و عشقت پیروزی آدمی ست؛ هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد. و آغوشت اندک جائی برای زیستن؛ اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت به وقاحت، پاکی آسمان را متهم می کند. کوه با نخستین سنگ ها آغاز می...
گفتی ز عشق یافت دلت روشنی، بلی آتش به خانمان زده را،خانه روشن است...
به آتش می کشم خود را، همه افکار بیخود را؛ به هر در می زنم اما، تو از من در نمی آیی...!
. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. ….
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمی به چشمم بعدتو اشک روان دارم نمی فهمی هنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابد درون سینه ام درد گران دارم نمی فهمی برایت می نویسم تا سحر شعر غریبی را ز دلتنگی تو داغی نهان دارم نمی فهمی اگر چه نو...
رهگذر داشت به لب سیگاری گفت آتش داری؟ من نگاهی به دلم کردم و گفتم: آری
یک خانه وقتی خانه می شود که غذا و آتش را علاوه بر بدن، برای ذهن هم فراهم کند.
که آتش را کسی چندان که کاود، بیش تر سوزد مشهدی
هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید! یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین باید تا کرد بنا عشقت، افسانه ی هجران را در خواب فنا رفتم، افسانه چنین باید از بس که غبار غم، از سینه بشد رُفته تا زانوی دلْ گَرد است، این خانه چنین باید بیگانه به دور...
قَدِ خاموشی یک زیرگذر ، غمگینم مثل گنجشک ( که خورده به سپر ) غمگینم رفتم از دست و نیاورد به دستم ، دستی من ازین دست " مکرر" ، چه قدر غمگینم سرو ماندم که جگر گوشه ی پاییز شوم طلبیدند فقط سایه و بر غمگینم به چه دردی...
زمانی باید چترت راببندی بگزاری ازباران خیس شوی تاآن آتشی که در دلت شعله ورشده آرام،آرام،خاموش شود
برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر تا که گلباران شود کلبه ویران من تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان چون سپندم بر سر آتش نشان...