دل دچار آتش و شانه اسیر زلزله کاش می شد با خودم احساس همدردی کنم ..
دلم می گیرد او هست من هستم اما قسمت نیست...
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ... . .
یا خانه تنگ تر شده یا من در خودم جا نمی شوم نفس رفته است نمی آید!
غم آخر بود رفتنت
پدر دستم بگیر که بی تو غرق در اندوهم
جای بعضی آدم ها در زندگی پر نمی شود، زخم می شود و تا ابد می ماند...
تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محض هر سال بیست_و_هفتم_آبان جهنم است . .
از گلی که نچیده ام.. عطری به سرانگشتم نیست! خاری در دل است..
این پاییز تو را کم دارد برای قدم زدن وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم...
نگران دست های من نباش بعد از تو آشیانه ی هیچ پرستویی نخواهد بود...
تنهایی نام دیگر پاییز است هر چه عمیق تر برگ ریزان خاطره هایت بیشتر...
سهم من از یک یاد هر شش ساعت یک فنجان دلتنگی تلخ است...!
سرشار از هیچ شده ام بی تو! پای ماندنم دیگر سخت می لرزد...
کاش هیچ وقت ، مهر آدمی ک سهممون نیست به دلمون نیوفته..
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
تو مگر قول ندادی همه عمر کنارم باشی؟ رفتی و مصرع بعدی به درک واصل شد...
می دانم آری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
روزی اگر سَهمِ کسی بودی دعا کن؛ من کور باشم، کور باشم، کور باشم...
میان این همه هست آنکه باید نیست
گاهی چتر را باید دست باران داد روی سر خودش بگیرد و ما جایش بباریم
بگو، به خاطره هایت دگر خیالی نیست، شب گذشته دلم را عصب کشی کردم...