شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
آن دم که با *تو* باشم محنت و غم سر آید...!
درد دارد که خودت علت لبخند شوی و دلت در همه حالات پر از غم باشد...
آن رفیقی که به ایام غمم دور نرفت زیر شمشیر غمشس رقص کنان خواهم رفت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
آه...... که در فراق او هر قدمی است آتشی .........
لبخند بزن حتی اگه خیلی غم داری اینجا کسی نگران اشک های تو نیست...
شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟ گره ات کور شود غم به روانت برسد؟
شیطنت های من دیوانه را جدی نگیر پشت این لبخند ها سی سال غم دارم رفیق!
دروغ چرا تنگه دلم منو بارون غم شدیم رفیق هم
ای تف به جهان تا ابد غم بودن ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
شب خودش پر می کند بغض گلویم بی سبب... وای بر وقتی که غم هم پا به پایش می دود...
غرق غم دلم به سینه می تپد با تو بی قرار و بی تو بی قرار...
درد دارد که خودت علت لبخند شوی... و دلت در همه حالات پر از غم باشد.
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
همدرد منی هم درد منی!
و آنچه ماند غم نبود تجربه بود!
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت........
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
تو را نشد ، می روم که خود را فراموش کنم
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
بغض یعنی: دردی هایی که رسیدن.. به گلوت...