گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من نفسی هست دلی هست، ولی جانی نیست
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
بوسه می خواهی بفرما این لب من این شما این همان یک جمله ای بوده که او هرگز نگفت!
دلم یک استکان چای و دو حبه قند می خواهد دلم یک جرعه از شیرین ترین لبخند می خواهد
غم نا امیدی من مگر آن زمان بدانی که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
تو آرزوی منی از دمی که یادم هست کنون که مال منی من چه آرزو بکنم؟
نوبت آمدن جمعه موعودت نیست؟ شور تلخی به دل منتظرم میریزد
گاهی به سرم می زند عاشق شوم از نو از بس که شدیدا گله دارم گله از تو
باور نکنی هرکس لبخند به رویت زد این شهر که می بینی عشاق دغل دارد
تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمی پرسم: کمی با من، دلت را مهربان تر می کنی یا نه؟
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویم دل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی...
همین حد قانع ام گاهی،سلامی حال و احوالی برایم عاشقی یعنی،،بدانم خوب و خوشحالی
به جان او، که دردش را هم، از جان دوست تر دارم؛ ولی می میرم از این غم، که داند یا نمی داند؟
هر چند که عمری همه از بوسه نوشتند من عاشق آن اخم پر از ناز حبیبم
چشم تو غزل خیزترین نقطه ی دنیاست من شاعر تفسیر تو و رعیت عشقم هادی نجاری
سال ها پیش سپردم به خدا دستت را آنچه غم خورد دلم، عمر خطابش کردم! ارس آرامی
پشیمانم ز این راهی ، که تا اکنون در آن بودم گرفتار غم عشقی ، به یک نامهربان بودم
خسته شدم از قصه هات، از شیرینیِ دروغات از بازیای را به رات، پشت سر هم کیش و مات محبوبه خاکباز
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی