جنگل است وُ فرمانِ قلع و قمع وُ بیرحمیِ هیزمشکن وُ کشاکش اَرّه! اما من همچنان با درختانِ بیشاخ و برگ از سایه سخن میگویم تا میوه دهند!
یک درخت می تواند شروع یک جنگل باشد یک شمع می تواند پایان تاریکی باشد یک واژه می تواند بیانگر یک هدف باشد امروز می تواند آن “یک روز” باشد
دلم سفر می خواهد...فرقی نمی کند کوه دریا جنگل ساحل فقط سفر باشد! از جنس رفتن،از جنس نماندن... . گاهی ماندن سخت می شود... گاهی باید رفت... از ماندن خسته شده ام دلم رفتن می خواهد یک رفتن طولانی...
بعضی وقتا دلم یه کلبه میخواد یه کلبه چوبی/کنار دریا شایدم وسط جنگل دلم بوی چوب بارون خورده نم گرفته میخواد دلم یه دنیا سکوت میخواد یه دنیا آرامش فقط همین
جنگل وارونه افتاده در آب سایه ی یک درخت کم می شود با هر رفت و برگشت اره ماهی ها
در دلم اندوه هزار جنگل بی برگ پاییزیست
چشم های تو... وقت زیادی از خدا گرفت... اگر آفریده نمی شدی... زیبایی بیشتری به کوه... به دریا به جنگل میرسید!!!
خیال تو بَرَم می دارد و می بَرد... تا سواحل دور... تا جنگل های باران خورده ی بلوط... وَ بوی هیزم های خیس... می بَرد به سرزمین دوستت دارم ها... من در آغوش توام... این جا همه چیز روبراه است... و جز عشق خبری نیست...
پشت سر پشت سر پشت سر جهنمه روبه رو روبه رو قتلگاه آدمه روح جنگل سیاه با دست شاخه هاش داره روحمو از من میگیره تا یه لحظه میمونم جغدا تو گوش هم میگن پلنگ زخمی میمیره راه رفتن دیگه نیست حجله ی پوسیدن من جنگل تیره قلب ماه سر...
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست مثل گل ، صحبت دوست مثل پرواز کبوتر می و موسیقی و مهتاب و کتاب کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر این همه یک سو ، یک سوی دگر چهره همچو گل تازه تو دوست دارم همه عالم...
تمامی جنگل بر خورشید نماز می خواند ولی ز خیل درختان ، به رغم باور باد در این نماز یکی به نخواهد نهاد سر بر خاک!
جنگل، پاییز، کلبه ای چوبی و دودی که از دودکشش بالا می رود... کاش با تو در چهارچوب همین تابلو آشنا شده بودم.