شعر زیبا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر زیبا
گویند که شعر بنویسم دوباره
ما عقل مان را دادیم به اجاره
قلبمان ز روزگار شده پاره پاره
خوب میشود با یک نگاه یا اشاره
حال از تو می پرسم راه و چاره
که عقل بردی و دل را کردی پاره
شب شد
شب تو بی من بخیر است
این برای سرنوشت ما
حتما خیر است
اگر بگویم به تو
برگرد و دوباره بشو
ماه شب های تار من
جواب تو
حتما خیر است
مجید محمدی(تنها)
تخلص تنها کانال تلگرام👇🏻
https://t.me/majidnegah
آن که رفته، رفته هرگز او نمی آید سرا
او که رفته با کسی همدم شده چه بی صدا
بی وفایی در زمانه بدخدایی می کند
باوفاها هم شدن در این زمانه بی وفا
درد من از آشنا شد همدم من وای من
زخم کاری را فقط همدم زند هی...
لبریز از عشق شدی
هر بار که نگاهت میکردم
و با چشم هایت
شعرهای نهفته در قلبم
را میخواندی...
مأوا مقدم
«نور گمشده»
در ساحل زمان،
موج سکوت و سکون،
به سپیدی موهایم می خورد؛
خستگی از دل جبر سیاه زمانه،
می دمد در رویاهایم بی امان.
روزهای سپید پیش رو،
زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،
پشت سر.
در فراسو امید، آرزو.
در پنجره ی شب،
به دنیایی از ستاره...
چه نافرجام ایّامی است،
در بهار عاشقی.
تا آمدم دلداده و مجنون چشمانت شوم،
پاییز شد..................
حسن سهرابی
بیا تو هم
روزی اگر که حوصله داری بیا تو هم
در سایه سار سرو و چناری بیا تو هم
از کوچه باغ مهر و محبت سحرگهی
در جستجوی سیب و اناری بیا تو هم
از کافه های شهر و محل بی خبر نباش
با ما به پای شام و...
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود..
برشی از شعر آفتاب می شود
باید گذر کرد،
باید گذشت،
همراه جوش و خروش نهر
و من، مسافر مسیر آب
حال خواه برکه باشد
خواه سراب،
یا که مرداب.
مقصد رهایی است.
باید بود رها،
رها شد و رها ماند،
در هوای مه گرفته کوچه.
مثل کوچه در حسرت رهگذرم.
من و کوچه ناجی همیم...
میلاد حضرت محمد ص
مشرق دامنه ی نام و نشان روشن شد
نور شادی بدرخشید و جهان روشن شد
سخن از عهد عتیق است و شنیدن دارد
کعبه از ریختن سنگ بتان روشن شد
آب دریاچه ساوه سر خشکیدن داشت
یا دلیل دگری داشته؟... آن روشن شد
طاق کسری شب...
چشمانش باز بود اما خاطره نداشت.
چشمانش باز بود اما امید نداشت.
دلش صاف بود اما چاره نداشت.
ذهنش روشن بود اما فکری نداشت.
لبش باز بود اما خنده نداشت.
عشقش پر از کینه بود اما راهی نداشت.
نویسنده ملینامدیا
آه، چه اندوه بزرگی ست گذر تند زندگی،
پس از هزار سال از مرگم،
در یک گورستان متروکه،
باران نم نم می شوید خاک از روی تنم،
آنگاه کودکانی بازیگوش، به جمجمه ام لگدی می کوبند،
و هر یک از استخوان های تنم در دهان سگی پشمالو،
پراکنده می شوند...
عاشقان را در گورستانی،
در کنار آسیاب های بادی،
در زیر سایه ی چند سپیدار و سیب و بید،
به خاک بسپارید،
تا با قار قار کلاغان در آن تنهایی ژرف گور،
افزون شود اندوه شان...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
اینک کودک استبداد،
گردن بندی به سینه دارد،
از شاپرک های مرده ی آزادی...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
جویباری که آبش از بیشه ی دور،
آرام آرام می آمد،
ناگهان دست های تو را لمس کرد ،
و به تندی گریخت در دشت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
لن ترانی
حریم ظلمت شب پرتوی از نور می خواهد
چراغ روشنی در سقف سوت و کور می خواهد
بتاب از هر شعاع روشنایت آسمانم را
تجلیگاه خوبان جلوه ای پرشور می خواهد
بیا اکنون که مشتاق تو هستم دلبری فرما
که استبصار موسی رعد کوه طور می خواهد
ببین...
دیر آمد و
در گوش من
افسانه دلداگی خواند
از فکر من با نغمه ای
صد ناله شوریدگی راند
دیر آمد و
عاشق شدن چون
دانه چیدن بر من آموخت
کنج قفس را تا همیشه
پر کشیدن بر من آموخت
دیر آمد و
بر روی دستش
صفحه ای از یک...
در هر بهار،
جهان پر از حسرت آزادی می شود،
در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی،
به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
زیبایی،
سوار بر قایقی چوبی،
سرگردان است،
در دریاچه ی بی کران چشم هایت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد تو،
چون مزرعه ای است در وجود من،
و چون جویباری جاری است،
بر دشت و پیکر من...
مهدی بابایی ( سوشیانت)