شعر معاصر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر معاصر
هنوز هم یادت
بوی گل نرگس نچیده می دهد،
طعم انار رسیده.
پر از نبض زندگی.
به تپیدن می مانی در من،
فراموش نمی شوی،
تمام نمی شوی خاموش نمی شوی.
هر لحظه
هر نفس
بیشتر می نشینی به جانم.
چو یادت می خواند مرا،
گام در رهش می نهم...
دیرگاهی است،
که ریخته سیاهی شب،
همه جای این دشت،
ارمغان آورد خاموشی لب.
دیر زمانی است،
که شب سرد است و من افسرده،
همه جای این باغ،
تیرگی هست و گل ها پژمرده.
ایامی است،
که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،
همه جای این تن،
دلتنگی و...
جوی آبی پر آب،
سبزه هایی زیبا،
بوی گل ها در هوا،
بلبلی آواز خواند.
در کنار جوی، باغی آباد،
حصارش از سرو بلند
خوشه های انگور،
دانه ها به رنگ ارغوان،
بوته های خوشرنگ،
مرد باغبان خندان.
صدایش را می شنیدم از دور،
لب آن آب روان.
پای من...
سیاهیم هنوز
عابر و رهگذری مانده به راهیم هنوز
مانده در مرحله ای گاه به گاهیم هنوز
اختران را به شب تیره خود باخته ایم
محو در پرتو افتاده به چاهیم هنوز
خبر از مشرق پاینده خورشید رسید
ما در این دایره بیگانه ماهیم هنوز
رفته از خاطره ها بود...
مختصرم کن
تا مضحکه شهر نگشتم خبرم کن
آشفته از این زهر نگشتم اثرم کن
تا کنج قفس خو نکند در تن و جانم
رویای پریدن به سر بال و پرم کن
ای هرچه تماشای تو سرخط تمنا
از گرد و غبار گذرت تاج سرم کن
دیریست هواخواه توام ای...
آه، چه اندوه بزرگی ست گذر تند زندگی،
پس از هزار سال از مرگم،
در یک گورستان متروکه،
باران نم نم می شوید خاک از روی تنم،
آنگاه کودکانی بازیگوش، به جمجمه ام لگدی می کوبند،
و هر یک از استخوان های تنم در دهان سگی پشمالو،
پراکنده می شوند...
چشم و بیداری کجا
سینه ام آتشفشان و لهجه ام نجوای رود
غیر از اینها قسمت ما توی این عالم چه بود!
همنوای بیقراران است و همپای نسیم
هر که از حال و هوای ما غمی را می سرود
کیمیای لحظه ها سرمایه های عمر ماست
ما که دادیم از...
چیست عشق؟
شنیدیم فرمانی است الهی!
به شنیده هامان ایمان آوردیم...
شنیدیم ستاره ای است آسمانی!
و ما هر شب دریچه ها را گشودیم
و انتظار کشیدیم...
شنیدیم آذرخشی است!
اگر لمسش کنیم، برق زده می شویم...
شنیدیم شمشیری است برّان!
و آن را از نیام برکشیدیم
و کُشته شدیم!...
نه عقابم، نه کبوتر، اما
چون به جان آیم در غربت خاک،
بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق،
می رسانند به افلاک مرا.
کسی زنگ در را می زند
کسی که دستانش بوی سیب می دهد
تا این رهگذر غریب
تنهایی اش را در غربت باران
با او قسمت کند
کسی که از پوست و استخوان
تن رها شده است
تا زیر دنده های آفتاب گم شود.
کسی
از سمت کوچه می آید......
ای ستاره
که رازِ روشنی ات برای
تاریکی فاش شده . . . !
مرا به جهانِ نور
دو بینی باران پشت پنجره
مرا
به آغاز آدمیزادی خویش برگردان
شاید
که جای شیر
از عصاره ی شعور
سیراب شوم . . .!!
ای ستاره ی مست
نشسته بر استخوان شب
بگو چطور ریشه گرفتی از بطن آسمان
در ریزش این همه درد
نمی بینی که دریچه ها
متن را طرد میکند
حالا بگو
به کدام روزنه بگریزم؟
که ابر بر سرم آوار نشود
وخواب پوسیده زمین به مرگ نرسد
بگذارپوست بیندازد گونه...
تو بهاری؟!
نه! بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوسِ باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم، تو
تا آفتابی دیگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب...