شعر معاصر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر معاصر
کسی زنگ در را می زند
کسی که دستانش بوی سیب می دهد
تا این رهگذر غریب
تنهایی اش را در غربت باران
با او قسمت کند
کسی که از پوست و استخوان
تن رها شده است
تا زیر دنده های آفتاب گم شود.
کسی
از سمت کوچه می آید......
ای ستاره
که رازِ روشنی ات برای
تاریکی فاش شده . . . !
مرا به جهانِ نور
دو بینی باران پشت پنجره
مرا
به آغاز آدمیزادی خویش برگردان
شاید
که جای شیر
از عصاره ی شعور
سیراب شوم . . .!!
ای ستاره ی مست
نشسته بر استخوان شب
بگو چطور ریشه گرفتی از بطن آسمان
در ریزش این همه درد
نمی بینی که دریچه ها
متن را طرد میکند
حالا بگو
به کدام روزنه بگریزم؟
که ابر بر سرم آوار نشود
وخواب پوسیده زمین به مرگ نرسد
بگذارپوست بیندازد گونه...
تو بهاری؟!
نه! بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوسِ باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم، تو
تا آفتابی دیگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب...
هر گاه به نام زنی ترانه ای سرودم،
قومم بر من تاختند:
«چگونه است که شعری برای وطن نمی گویی؟»
و آیا زن چیزی جز وطن است؟
آه.. کاش آن که مرا می خوانَد،
دریابد
عشق نگاشته های من
تنها برای آزادی وطن است...
زندگی درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی...
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که...
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!
اما دنیا تمام می شود بی تردید
آن گاه که زنانگی تمام شود...
می توان زیبا زیست…
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها می گذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید…
عشق باشیم و سراسر خورشید…
حماسه درد
همیشه بر سر عهدی نبسته میمانم
کتاب خاطره را نانوشته میخوانم
میان جنگل شرجی به خوبی باران
اسیر جاذبه های نسیم و گیلانم
مرا به مرز جنون می بری برای چه
سر چه داری از این روزگان ویلانم
چگونه پر بکشم سمت آسمانت را
منی که ساکن جغرافیایی...
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است،
پس دیگر چه داری چشم ؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک...