تو چای را بریز به روی باورم که لک شود... من به ماه فکر می کنم... به قهوه ای که تلخ و بی شکر تو را ته دلم ، نشانه رفت...
در تمام طول تاریکی ماه در مهتابی شعله کشید ماه دل تنهای شب خود بود داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
با هم که قدم میزنیم٬ حسودیاش میشود آفتاب! نه که هیچگاه٬ قدم نزده است با ماه!
چراغ ها را دزدیده بودند. می خواستند راه خانه ات را گم کنم. بیچاره ها نمی دانستند٬ آسمان هر چه تاریک تر٬ ماه درخشان تر!!!
ماه من! اینجا نیستی تا دست بر شانه ات بگذارم و سرما پلک هایش را ببندد. هر شب اما، روی همان میز که در سایه ی خیالم تنها مانده، فنجانی شعر برایت میگذارم و گوش می سپارم به سلام دری که باز میشود به صدای پاهایی که میخرامند و به...
از ماه بگویم؟ پیشترها گفته اند از گل؟ آه … یا من دیر شاعر شده ام یا تو بیش از حد زیبایی
می خواهم فراموشت کنم اما این ماه ماه هر شب تو را به یاد من می آورد
تو شب بخیر می گویی ستاره ها رقصان به خودنمایی می پردازند ماه لبخند می زند شب چه زیباتر می شود
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد برای شب روان جان برآ ای ماه، تابان شو