متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
زندگی همچون لقمه ایست بزرگ و پر طعم
گاهی آن لقمه جاری است از دهان بزرگتر
پس از امروز، در هر روز و لحظه ای
به خرد شدن و رشد کردن فکر کن
تا زندگی را، لقمه به لقمه، بزرگ
شوی
شرافت تنها مهره عشق بود که هرز گشت
با هر ریزش سرنوشت، برای من سرخ شد
شرمنده شدم از دل خودم و سرزنش همه جا شنیدم
اما تنها با شرافت عشق، دوباره پا بر جا کردم
این بار قوی تر و با شرافتی که تازه بازگشته بود
هرگز دست از...
کاش بجای باران از آسمان،جنون ببارد! شاید، مردم این شهر عاقل شوند!
و یا کاش بجای باد از برگ درختان،
آرامش عبور کند تا آرام شوند
و کاش بجای آتش در دل ها، مهر و محبت
به اندازه کافی شعله ور شود
اگر جنونی است که به مردم این شهر...
تنها شاعر مرده این شهرم که بر گور شعرم روضه می خوانم
عشقم به شعر بی پایان است
زندگیم را به شعر تقدیم کرده ام
و اگر از دنیا رفتم، امیدوارم
سرایان بعدی برای شعرم ادامه دهند
من قلم خود را روی سفره عشق گذاشتم
و با قطرات خونم، شعرهایی...
میان مهلکه ها به دنبال عشق بیابانم
به تو نمیرسدم ولی با تو فقط میمانم
تو آن شعله ای که تامین نمی خواهد
من آن برقی که فقط تو را می خواهد
گریه های باران را به نمک آتش میزنی
در آوار شب ها خواب عجیب میدهی
از آغوش تو...
میان مهلکه ها به دنبال عشق بیابانم
به تو نمیرسدم ولی با تو فقط میمانم
تویی آن شعله که تامین نمی خواهد
منم آن برق که فقط تو را می خواهد
گریه های باران را به نمک آتش میزنی
به آوار شب ها خواب عجیب میدهی
در آغوشت شب زمین...
رسوایی و اهانتی که سرما خورد
ساقه ی امید که از شکست صد بار رنجید
شیدایی و آتشی که بر آن روشن شد
لحظه ی سردی که گذشت و در خاطر ماند
مغزهای فسفر سوز، تابها را از ابرها جوید
گریه ی باران را به نمک آتش بزنید
در آوارِ شبها خواب عجیبی می دهید
نغمه های بی خوابی را بر صدا می آورید
سرهایی که تکثیر می شوند
در ذهن شکستهٔ روز و شهر
دستان تازه ای را می ایستند
تا...
حالت چشمانت ، مرا می برد
نور نگاه تو ، مرا می برد
وقتی که آه میکشد زینبت
پس لرزه های آه مرا می برد
میان مهلکه ها بدنبال عشق بیابانم
به تو نمی رسدم ولی با تو میمانم
تو شعله ای هستی که هرگز تامین نمی شود
و برقی که همیشه روشن است
بی تو دستهای زینب زنجیر میشود
اگر تو نباشی دشمن شیر میشود
ای چشم تو از مشک ات پریشان تر
برخیز که قسم به خدا دیر می شود
زل زده ام به راه تو بدون پلک
بی تو دل از تمام دنیا سیر می شود
رفتی و بی تو من...
دل به دیدار تو لحظه به لحظه تنگ است
هر ثانیه ای منتظرت گوش به زنگ است
در قصهٔ عشق، آغوش تو پرخطر است
تو ماهی در این قصه، دل مثل پلنگ است
بی گمان، مستی در آغوش تو آسان است
آغوش تو، آغوش نیست، مزرعهٔ بنگ است
بی هوا...
بی تو دستهای زینب زنجیر میشود
تو اگر نباشی دشمن شیر میشود
ای چشمت از مشک ات پریشان تر
برخیز که دارد بخدا دیر می شود
زل زده ام به راه تو بدون پلک
بی تو دل از همه دنیا سیر می شود
رفتی و بی تو من حرم را...
آتش گرفته حنجرم لبریز شده چشم ترم
آقا تو را گم کرده ام دلواپسم شد مادرم
سر تا به پا شعله ورم میسوزد حالا جگرم
آمده ام مهمانیت رخصت مرا هست سرورم
ای آنکه دل را میبری جانم ببر در راه خود
هل من ناصر هست یاوری ما را ببر...
ای آنکه دل را میبری جانم ببر در راه خود
تنهای تنها مانده ای ما را ببر همراه خود
شعر تو طغیان میکند اعجاز موسی میکند
در مسیر گردش اش با دل مدارا می کند
آتش عشقت در تنم لبریز شد از چشم ترم
آقا تو را گم کرده ام...
ای آنکه دل را برده ای جان را ببر در راه خود
تنهای تنها مانده ای ما را ببر همراه خود
شعر تو گر طغیان کند اعجاز موسی میکند
در مسیر گردش اش باشم مدارا می کند
آتش بگیرد خنجرم خون بربزد از جگرم
آقا تو را گم کرده ام...
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضری
به دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضری
گاه شیرین پشت نقشی تازه پنهان می شود
مثل فرهاد من به نقش تو بنازم حاضری
تو راز و نیاز هر شبی ای همه یادم شده تو
من شده ام نشان به تو...
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضری
دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضری
گاه شیرین پشت نقشی تازه پنهان می شود
مثل فرهاد من به نقش تو بنازم حاضری
تو راز و نیاز هر شبی ای همه یادم شده تو
من شده ام نشان به تو یا...
بخواندم از نگاهت آخرم را
به آتش میکشیدی پیکرم را
قرار این بود بدست باد نیفتد
نگه داری خودت خاکسترم را