چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم زیرا که به خون دل به دست آمده ای
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
جانم ز تو و مِهرِ تو لبریز شده از دوری تو دلم چو پاییز شده!
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
همراه اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست
رو لبهات من فقط دنبال یک لبخند میگردم واسه بوسیدنت دنبال صد ترفند میگردم
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن
مثل خنثی گر بمبی که دو سیمش سرخ است مانده ام قید لبت را بزنم یا دل را
صد بار آشنا شده ای با من و هنوز بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
چقدر خوب و قشنگی چقدر زیبایی من از خدا که تو را آفرید ممنونم
کاش سرما بخورم دکتر من نسخه کند: عسل از کنج لب و تُرْشیِ لیمویت را
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر هرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت
سودای دلنشین نخستین و آخرین عمرم گذشته است و توام در سری هنوز