چه بیهوده اختراع شد سَم، شکنجه، تیغ، چوبهی دار ... وقتی یک خاطره میتواند نفست را بند بیاورد، زمین گیرت کند، تو را به گریه بیندازد، خونت را به جوش آورد ...
از عشق همین خاطره می ماند و بس ! گلدان لب پنجره می ماند و بس ! ازآن همه چای عصر گاهی با هم بر میز دو تا دایره می ماند و بس !
وقتِ رفتن است/ بقچهایاز خاطره/ برایم ببند
دستِ تنهاییات را به سوی هیچکس دراز نکن ، تا منت هیچ خاطرهی اشتباهی بر سر بی کسیات نباشد ...
خیلی آزاردهنده است وقتی خاطرهای دلگرم کننده را به یاد میآوری و به شدت احساس سرما میکنی
خاطرهها شاید سوختى باشد که ، مردم براى زنده ماندن مىسوزانند
گاهی هم پنجشنبه ها باید فاتحه ای بخوانیم برای خودمان؛ که آسان از خاطر کسانی که با آنها خاطره داشتیم، رفتیم...
تنها لحظه اکنون است که واقعیت دارد، باقی یا خاطره است یا خیال ...
خدای خوبم به بزرگیت قسم هیچکس را به کسی که قسمتش نیست عادت نده که تاوان خاطره جنون است و بس...
آه می کشد /آسمان/آه.../اشک/جاده را/می بلعد/چقدر خاطره/زیرِ خاک ِاین سالهای به خون نشسته خفته است/دریا/جزغاله می شود/از روزهای زخمی.
هنوز همچنان نیلوفر سبز خاطره ات به روی دیوار عاشقیم پیچیده است جمید مقدسیان
بعدِ رفتنت/ دیگر/گرم نشد دستم/مشتی خاطره/رودی از اشک/تنهایی ، گیسوی شب را میبافد
آمدی خاطره ها را ورق زدی آینه اشک می ریزد
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند.
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از انکه بگویم چه شده در خیالات بهم ریخته ى دور و برم خیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم
برایش مثل لباسی شده ام که خاطره های زیادی از آن دارد اما دیگر اندازه اش نیست نه دلش می آید دورم بیاندازد نه میتواند بپوشدم...
همیشه وقتی قدر چیزی رو میدونیم ک برامون خاطره شده
از حاصلضرب من و تو عشق بپا شد از خاطره ام عشق تو منها شدنی نیست
خاطره یعنی؛ لبخند من درخیال تو…
آه .. دارد جانم را می کَند آن خاطره ی کلنگی
تنهایی/ نام دیگر پاییز است/هرچه عمیق تر/ برگریزان خاطره هایت بیشتر
جنگ نابرابریست! من با دست خالی شب با هجوم خاطره...!