کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم وه ... مگر به خواب ها ببینمت
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
"دیدار شد میسر و بوس و کنار هم" خوابی که تعبیر نشد حتی یه بار هم!
هر شب خواب کسی را می بینم که نیست.. و هربار با گریه از تو می پَرَم...
می رفتیم اگر از این خواب به خوابی دیگر . بهتر بود از این بیداری عذاب آور
بال و پَر نداشته ام اما تا دِلت بخواهد، پریده ام نیمه شب، از خواب....
دیشب خوابت را دیدم صبح شمعدانى باغچه مان گل از گلش شکفته بود...!
از خواب من گذشته ای به آرامیِ قویی در دریاچه ی پاییزی
من ادامه ی بیداری توام یا تو ادامه ی خواب من؟
در چنین شب های بی فریاد رس روز خوش در خواب باید دید و بس
چون مرا وعده ی دیدار تو تنها خواب است گر نمازم به قضا رفت مقیّد دانم
مرا،خوابی احتیاج است که تعبیر کند آمدنت را .
بگیرم دست گرمت رو به جونم وصل شی بیتاب من این دنیا رو می سازم اگر چه حتی توی خواب...
مثل تن خسته ای که خواب می خواهد آنقدر خسته است، جانم که مرگ می خواهم....
از شوق دیدنت بی خواب می شوم تو اما همه ی قرارهایت را در خواب هایم می گذاری...!
غروب/در خوابِ بستر دریا/لالایی باد
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت آنجه در خواب نرفت چشم من و یاد تو بود
ندارم خواب آرامی مگر در کنج آغوشت بیا درمان بکن این شب نخوابی های دائم را
درد آورست این که بفهمی دلبر ت عمریست هرشب به یاد دیگری در بسترت خواب است
صبح اینجوری قشنگه که با بوسای تو از خواب بیدارشم
سری ز خواب بر آور که صبح روشن شد