کس را به خلوتِ دلِ من جز تو راه نیست این در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد ...
هرگز نمی شود که تو را دید و بعد از آن جایی نفس کشید به جز در هوای تو
نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق !
نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
نا مسلمان اینقدر با موهای خود بازی نکن دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست.!
شده که سنگ صبور همه باشی اما نتوانی به کسی درد دلت را گویی؟
پاییز هم گذشت و دلت عاشقم نشد چشم انتظار سوز زمستان و بهمن ام
در وصیت گفته ام هر عضو من اهدا کنید جز دلم، تا نقش رویت را نگیرد دیگری!
و در آن تارترین لحظه شب راه نورانی امید،عیان خواهد شد
بُوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
گفتی بگو که با که خوشی در نبود من گفتم کسی به جز تو ندارم حسود من
دارد لب من تشنگی بوسه ی بسیار چون مزرعه ی خشک، که دارد غم باران
شد زمستان، عروس جهان، به صد امید بار دیگر به تن کند لباس سپید
بیهوده نگردید به تکرار در این شهر او طرز نگاهش، بخدا شعبه ندارد...
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز سر و جانِ زلیخا برود
بی تماشایِ تو با این همه غم ها چه کنم؟ تو نباشی گلِ من با شبِ یلدا چه کنم؟
نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی
خوشم من با غم عشقت طبیب آمد جوابش کن
در شب چشم تو میخوانم که غم ها رفتنی است قصه جانسوز غم هارا چرا باور کنیم؟
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
فرقی نمی کند چه برایم نوشته دوست دشنام داده است، ولی "دستخط" اوست
خزان آمد و دلبری کرد و در فکر کوچ مهیا شو ای دل برای زمستان و برف
در دلم غوغاست اما رازداری بهتر است چشم می دوزم به در ، امیدواری بهتر است