کس نداند که در این تنگ غروب دلتنگی و غم چه غوغا دارد
از مِهرِ دوستانِ ریاکار خوش تر است دُشنامِ دشمنی که چو آئینه راستگوست
پرواز کن اینبار پرواز تو زیباست راهی شو تو تا نور دنیای تو آنجاست
شکست اگر دل عاشق به عشق خرده مگیر مگر گناه مسلمان به گردن دین است؟
آنقدر امیدوار بودم که پاییز دلش نیامد زرد شود...
در چشم همه روی لبم خنده نشاندم در حال فرو خوردن بغضی سرطانی
شک ندارم یار من سر رشته اش موسیقی است بس که با احوال من ساز مخالف میزند
به چشم دوستان ناقابلم، باشد، ولی ای دوست طلا را با ترازوهای بقالی نمی سنجند
خدا کند، به کسی چون خودت دچار شوی که بی قرار نباشد، که بی قرار شوی...
خودم را تکاندم... چقدر غبار این سال ها بر تنم سنگینی می کرد.
گاهی برای گریه کردن بس که تنهایی جایی برایت بهتر از آغوش دشمن نیست
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان
چنان غرق مرکب کرده ای چشم سیاهت را... دل هر خوشنویسی، مشق نستعلیق می خواهد...
شده آن را که تو خواندی به جهان یار ترین با رقیبان بنشیند ، تو زمین گیر شوی ؟؟
بسیار خلافِ عهد کردی، آخر به غلط، یکی وفا کن...
هر شب خیالت می شود مهمان و چایم حاضر است هر بار داغش می کنم شاید بمانی بیشتر
تو خود علاج غم و درد بیشمار خودی برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت
آمدم یاد ِتو از دل به برونی فِکنم، دل برون گشت؛ ولی یاد ِتو با ماست هنوز..!
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتی به خواب بودم و از دست دادمت، افسوس
همین چشم به راهی ها همین انتظارها تو را از چشمم انداخت.
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن ای دل! چه خوب بود تو را هم نداشتم
میخواستم/دلتنگی جاده را/ تا ابد/ قدم بزنم/ حیف/ کفشهایم را/ بخواب/ پوشیدهام
عشق در جان سنگ فرهاد می تراشد
پرواز به حال قفس میگرید