آمدی جانم به قربانت همین هم کافی ست اینکه می آیی هر از گاهی به خوابم کافی ست
جمعه یعنی که نباشی و دلم تنگ نگاهت باشد جمعه یعنی بدنم در تب آغوش خیالت باشد
خبرت هست که دلتنگی و تنهایی و بغض آنقَدَر هست که یادم نکنی میمیرم؟
ای که رفتی و نگفتی چه کنم بعد از تو خبرت هست که از فاصله ها دلگیرم؟
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
باز سنجاقک عاشق/ لقمه ی باز شد/لیسار در مِه جنگل
تو اهل قندهاری که چنین سرخند لبهایت و یا اهل دیار سیب های سرخ پروانی
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم از همین دور ولی روی تو را می بوسم
شهر را مدهوش کرده بوی عطری دلنشین دکمه ی پیراهنت باز است یا درب گلاب؟
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم
رنجِ دانستن دمار از جان انسان می کشد خوش به حال بی خیالان، جاهلان، خوش باوران!
فرصت پرواز کردن ها: همین حجم قفس وسعت آوارگی ها: بی کران در بی کران!
ماه پشت پرده های ابر می گرید آه چه تنهاست ماه
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست .
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
عید فطر است بگو فطریه مان گردن کیست؟ هر دو عمریست که مهمان دل هم شده ایم
پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت روزی به آشیانه من هم سری بزن...
روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشت واژه ی غم را چه بی رحمانه معنا کرد و رفت
امید از سیاهی شب نور می تَند تنها خداست دلخوشی آس و پاس ها
خط چشمان تورا دیدم و خطاط شدم .
روزه ی امروز من هم وقت افطار ش رسید انتهای روزه ی صبر م ز افطار ت کی است؟ .
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست و گرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است