جهانی آرزو دارم ، به دور از جنگ و خونریزی خدایا مستجابش کن ، چه دنیای غم انگیزی
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست
من عشق می خواهم فقط، یک عشق معمولی دلتنگ باشم شانه ام باشی، همین کافی ست
به پایان خزان دل بسته بودم که زمستان شد شبیه بید خشک از بد به بدتر بود تغییرم
ساعت دل را عزیزم عاشقانه کوک کن تا طلوع عاشقی چیزی نمانده عشق من
دارد به سفر می رود امشب چمدانم با خاطره ای تلخ که من خالق آنم
موی سیاه و روی سفید و لبان سرخ تلفیق این سه رنگ، دل از ما ربوده است
حالا بیا قدم به قدم تا سفر کنیم حالا بیا که خاطره ها را مرور هم...
بیزارم از رهایی این روزهای خود یادش بخیر پای من و کنج دام تو
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل بر یک قرار نیست دل بی قرار من
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است یاد آن روز که در گردن جانانم بود
ازچه می کوشی که مردم را ز خود راضی کنی؟ این جماعت از خدا هم اکثرا ناراضی اند!
من بودم و دل بود و کناری و فراغی این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
بهر دلم که درد کش و داغدار تست داروی صبر باید و آن در دیار تست
بعد هجران تو از جان و جهان سیر شدم اول چلچلی ام بود زمین گیر شدم
شده آغوش تو دنیای من و زندگی ام بغلم کن که من از ترک وطن می ترسم
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند در نگشایمش به رو از در دل برانمش
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود