چه گناهی کرده ام که در خوابم هستی در بیداریم نه در قلبم هستی در چشمم نه در سرم هستی و در آغوشم نه
من ترسیدم و راز دوست داشتنت را مثل جنازه ای که هنوز گرم است در خاک باغچه پنهان کردم...
به دیدارم نمیآیی چرا؟دلتنگ دیدارم همین بود اینکه میگفتی وفادارم وفادارم؟
رفتی و از آن همه بودنت جا مانده دست خطی به روی دفترم آنگاه که نوشتی : بی تو پای رفتن ندارم!
این غم انگیز ترین حادثه ی پاییز است جمعه و نم نم باران و خیابان بی تو
پاییز جان راستتش را بگو چه کسی ترکت کرد که آنقدر دلگیری...
من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود! آه... به اصرار خودت
هوای تو بی هوا می آید و دلتنگ می کند!
به تمام ایستگاه های شهر حسودی میکنم! آنها لحظه ای تو را بی هیچ احساسی در آغوش میگیرند! اما من تو را با این همه احساس از دست داده ام...
مثل هر روز نشستم سر میزی که فقط خستگیهای من و چای و کسی هست که نیست...
چه فرقی میکند من چند سر قلیان عوض کردم! برای قهوهچیها مردِ خاطر خواهتر بهتر
آغوش آغوش/می ریزند بدون بوسه/گریه ی درختان
ناجی قلب ترک خورده من صدا بزن مرا که شاید طنین صدای تو مرا از این ظلمت رها سازد
دلتنگ توام همانند بیابان که دلتنگ باران است
تنم هر روز بهانه ی آغوشت را می گیرد و از این داغ تر جهنمی نیست
از کنارت میروم مرگ دلم یعنی همین عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود
بوی دلتنگی پاییز وزیده ست ولی... اولین موسم این فصل مگر مهر نبود...؟!
کجایی ای زجان خوشتر؟ شبت خوش باد من رفتم...
آنکه یارش در بغل دارد چه داند حال من
چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد من همانم که پسندید و پسندیده نشد...!
گر چه یک روز مرا سخت بغل میگیری کاش آن روز کفن عطر تو را پس ندهد...
مثل گلهای ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه / من متلاشی شده ام
گذشتم از او به خیره سری گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم...