دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
رویا گونه عاشق توام رویا گونه میخواهمت بی هوس...تنها خودت را برای خودتبی توقع...فقط عاشقانه دوست دارمتمانند تمام شعرهایم...مانند نوشیدن قهوه ی هر شبمان ،و خوردن چای هر روز عصرمان ،مانند چال روی گونه ات ،نجیبانه دوستت دارم...دوستت دارم از دور...اما دارم تو را در قلبم...دوست دارم تو را...حتی عصر غم انگیز جمعهحتی اگر از تو بی خبر باشم..!بیا و برای همیشه پادشاه قلبم باش.......بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
به تو نگاه می کنمغریبانه می نوشمچای دم کشیده ی خنده هایت راهر چند نیستی!...
دلتنگی طعم خون میدهد...نشت میکند تمام خاطرات از جایی که حبسشان کرده بودی...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بی تونه آسمان آبی ستنه ماه نورانی ستو نه حتی ستاره ای چشمک زدن را دوست دارد.بی تو...شاید درخت های کوچکتصمیم به یک خزان زدگی بی پایان بگیرند!بی تو حتی هیچ بارانیعاشقانه نخواهد باریدنه!نمی شود بی تو...نمی شود بی عشق......بهزاد غدیری...
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویمدل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی......
شب که میشه،تازه شروعِ قصه ی پر دردِ غصه های زندگیته...نمی دونی به چی پناه ببری..خودتی و یه عالمه و فکر و خیال، که نمی دونی به کدومش برسی...هزار تا سوال بی جواب،که خوره میشن و میفتن به جونت...هی بلند میشی یه اتاق 12 متری و بارهای بار قدم میزنی و هیچی درست نمیشه...نه خوابت میبره و نه دلت می خواد بیدار بمونی...عجب قصه ی پر دردی شده، زندگی ما...بعضی وقتا دلم به حالم خودم میسوزه...یه بعضی وقتا هم مثه آدمای دیوونه میشنم و به خودم می خند...
انگشتانم بین کلید های سیاه و سفید پیانو میلغزد...نُت به نُت از شعری مینوازم که موسیقی اش همانند آغوش توست...درست وسطِ نواختن یک نُت را اشتباه زدم...اشک از گونه هایم جاری شد و بارِ دیگر تو را به یاد آوردم!این افکار آخر مرا به کشتن میدهند...لابه لای نُت های موسیقی مرا به چاه عمیق خاطرات فرو بردی...فاصله ی من تا تو پیانویی است که با صدای ردِ پای تو و اشک های هر شبِ من نواخته میشود...دو فنجان قهوه ی داغ را روی میزِ پیانو گذاشتم...: اگ...
حس دلتنگے درونم برپاستهمچون توفانے در دلم غوغاستتو که می دانے حال من پابرجاستدورے از تو مثل توفان در دریاست...
اشک هایم شدید تر از باران استبغضم سنگین تر از کوهستان استنبضم پر تپش تر از رعد آسمان استو نبود تو به اندازه کل جهان است...
بیابانی بی آب و بی انتها ، پشت سرم را که نگاه میکردم جز رد پا چیز دیگری نمی دیدم، آری؛ تشنه بودم اما بیش از آنکه تشنه ی آب بوده باشم تشنه ی دیدار تو بودم با خود می گفتم سراب تو بودی ، تشنگی تو بودی ،مقصد هم تو بودی، خلاصه معشوق دل گرما زده ی من تو بودی.امیررضا بارونیان...
تنهایی😭💔دیوونم کرده منو دلتنگم😫💗چقدر گفتم نرو 🤕🌍تو دنیا قد من هیچکی دوست داره تورو💔...
آخر هفته که می شودجای خالی ات خالی تر می شودخاطره های نبودنتتنهایی های عقب افتاده ام راتا صبح پُر می کندنه چای دلتنگی از دهن می اُفتدو نه این صندلیدست از نبودنت بر می داردهر جایی تو را کم داردهمه ی آمدن ها تو را کم دارند...
کاش برگردیم به روزهای خوبِ سابقهمین فردا اخبار اعلام کنددیگر خبری از کرونا نیستموبایلم را بردارم و به تو پیام بدهم" ساعت هفت , همان کافه همیشگی "کافه ای که ماه هاست میزبان صدای خنده های ما نبوده است و از سکوت و تاریکی هر شبش می توان فهمید که دلتنگ ترین است برای دو نفره هایمانبدون فاصله اجتماعی روبرویت بنشینمو با چشمانت مرا یک دنیا حالِ خوب مهمان کنیخبری از ماسک هم روی صورتت نباشدتا هلال مثل ماه خنده هایت راکه روشنی ب...
شب ها که میشود دلم همانند آسمان شب ، تاریک می شود دلتنگی های من خودشان را نمایان میکنند ، زیباست تکرار داستانی از جنس انتظار و بغض و گریه.......
من آنقدر دلم برایت تنگ است که..هیچ، بگذریم!راستی فاصله را می شناسی؟ : )! کاژین جهانگیری نوشت!...
در سینه خود کینه ندارم ای دوستمن کینه ی دیرینه ندارم ای دوستدنیای من اینگونه رقم خورده عزیزجز مهر تو در سینه ندارم ای دوست....بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
هنوز هم بعد از این همه سالبه دیدارِ آخرین برگ ریزانِ پاییز میروم،و هم صحبتِ تمام دقایقِ دلتنگی هایت میشوم،و به جای تمام روزهایی که غایب دفتر شعرهایم بودی،صدایت میزنم...!هنوز هم بعد از این همه سالصدای تو را در سکوتِ تنهایی هایم می شنوم،هنوز همعطرِ نفس هایت در خیابانِ خیسِخواب هایم می پیچد،هنوز هم گفتنِ "دوستت دارم"قشنگ ترین واژه ی دنیاست......
دلم تنگ چشمانت استآنطور که مست مرا مینگرد. .. خودم را در قهوه ای چشمانت میبینم وای که چقد من دیوانه ی آن لحظه ام وای که چقدر آن لحظه من زیباترم ...!...
سخت است نفس کشیدنِ برگ هادر این پاییز،بدون باران...سخت است نفس کشیدنِ مندر این شهر،بدونِ تو...مگر می شودپاییز بدونِ باران!نه...این منم که جای پاییزمی بارم!این تویی کهمثل باراننمی آیی...مگرمی شودمن،بدونِ تو!سخت است،باورکن...زمین بدونِ خش خشِ برگ ها،بدونِ نم نمِ بارانبدونِ صدای خنده هایتمیمیرد...!...
عقربه تمام ساعت های شهر را باید از جا درآورد...شمارش لحظه های نبودنتشور ترین نمک دنیاست که بر زخم های دلتنگی ام ریخته میشود......
دلتنگی که شاخ و دُم ندارد،بی خبر می آید سراغت،ساعاتی را میماند،کمی بعد از درد کشیدن جانت را میگیرد و میرود....
𖣘💔❦︎ چجوری دلتون میاددسته که از کوچه تون رد میشهاز پشت پنجره نگاهش کنین؟!من یا میوفتم دنبالشون یا اگه اجازه رفتن نداشتم خودمو میزنم به اون راه!چون میدونم برم کنار پنجره یهو دلم پر میکشه تو کوچه...خودمو پرت میکنم پایین کوچه:)نویسنده: ریحانه غلامی (banafffsh)...
می دانی عزیزتر از جانمتمامِ ایامِ هفتهدلتنگیشان رابَر روزهایِ "جمعه" جاری می شوندوغروبشدر پُربازدید ترین رویاهاملودیِ آمدنت را،در شعرها می نوازند"جمعه" ها را باید باهم قدم بزنیمدر بهارِ مهربان، که هوایش رنگ عشق گرفتهِ است را نفس بکشیمو مَرهَمی شویم از لبان هم بر دلتنگی و پریشان احوایمانزندگی کنیم باهممن در تو عاشقی کنم و تو در شعرهایمهمچو واژه ی ِ پر نور بدرخشیدست در دست یکدیگر در خیابان هایِ پر...
هم در هوای ابری آبان دلم گرفتهم در سکوت سرد زمستان دلم گرفتهرجا که عاشقی به مراد دلش رسیدهرجا گرفت نم نم باران دلم گرفتبا خنده گفتمش: به سلامت… سفر بخیر…وقتی که رفت، از تو چه پنهان... دلم گرفتبیرون زدم ز خانه که حالم عوض شوداز بس شلوغ بود خیابان دلم گرفتامروز جمعه نیست، ولی با نبودنتمانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت...
میان رفتن های طولانی،مابین فریادهای مرگ گرفته،درست در قلبِ این شهرِ شورش زده،تو چقدر زیبایی!.حتی از دور...حتی بی من...حتی کنار دیگری......
چ شب سردی .... بالش نرمی ... خاطرات تلخی ... حیف که نیستی . حیف که رفتی...
دفتر را ورق زدم قلم را در دست گرفتم . قلم میخواست تو را فراموش کند . قلم میخواست تو را فراموش کند ورق میخواست فصل دیگری آغاز کنم از فصل دلتنگی به فصل عاشقی از فصل عاشقی به فصل دیوانگی قلم میخواست از تو نگوید بس است دیگر بس کاش میشد دفتر سرنوشت لحظه ای آرزو های مرا تمنا کند آن وقت تورو را آرزو میکردم . دست هایت را سفت میگرفتم . تو را به دور دستها می بردم . دو فنجان چای گرم . کنار ساحل قدم می زدیم ...... و اما شب ؟ راستی قلم میخواست چ کند ؟؟...
گفتم هفت حرف دارد ، نفهمیدیانگشت اشاره ام را روی انگشت شصتم گذاشتم و گفتم ببین ! باز هم نفهمیدیخندیدی و گفتی : در جیب جا می شود؟گفتم : بله ؛دلم آنقدر تنگ توست که درجیب هم جا می شوداین بار فریاد زدم ، دلتنگتم!باز هم نفهمیدی....
کاش میتوانستم دستگاهی اختراع کنم که آدم های افسرده را به زندگیِشان برگرداند که دیگر ردی از اشک بر چهره ی هیچکس خشک نشود ! این دلتنگی مرضِ بدی است که اگر گورش را از دور و برمان گم کند غم با تمام نوچه هایش میرود و دیگر بر نمیگرددکاش تنها یک روز اختیار این دنیا را دست من میدادند تا جهان را شبیه به لباسی چرک بشویم و آب گریه های ریخته شده در آن را سفت بگیرم و روی بند خشک کنم و روز بعد جهانِ چروکیده با لبخند آدم ها اتو شود !...
پنجشنبه ها دنیا پوچ می شود! تو می مانی، و اندوه کسانی که جای خالی شان تا ابد در دلت تیر می کشد......
آنقدر باران نیامد، آسمان از دست رفت آنقدر تنها نشستم که زمان از دست رفت اوج دلتنگی مرا تا قعر اقیانوس بردبی تفاوت رد شدی، دل مرد و جان از دست رفت... مریم حیدرزاده...
دلم هوایت را دارد این روزهاانگار که مادرت تو را به من سپرده باشد...
منم و خانه ای سرشار از عطر تو قاب عکس های خاک گرفته ات پنجره ای که دیگر باز نمیشود و شومینه ای که گرم نخواهد کرد و صدای قدم هایی که نزدیک نمیشود و سرمای خاطراتی که از لباس گرم عبور میکند و...جای خالی تو! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پنجره های اتاقم از روزی که رفتی آنقدر مرا در آغوش کشیده اند ترک خورده اند! تا صدای شکستنشان در نیامده بیا......
گاهی خبر دلتنگی رو چگونه باید داد؟بایک جمله ساده!با یک آه!با یک اشک!چگونه؟....برای دلتنگی هیچ بهانه ای نیست ،برای گفتنجز یک جملهٔ...بی معرفتی کسی که دنیا دنیا دلتنگش هستی،خیلی دلتنگ!...
غریبم، خسته ام، دردم،پر از دلتنگیم بی تو...به صرف استکانی چایمهمان کن مرا گاهی!...
دلتنگ توامچنانکه گویی اسیری را زنده به گور کنندقبل از آنکه میهنش را در آغوش گرفته باشددلم برای تو بدجور گرفته استشبیه سناریوی تلخ داستانی که در تاریخ جامانده است..این خیابان لعنتی چرا عطر تو را به آستین زده؟چرا هر بار که قدم میزنم خیالت همراه من است؟از تو چه پنهانامروز دلم بدجور هوایت را کردنبودی از قضا باران هم میبارید...
مرغ دلم پر می کشد اندر هوای دیدنتآرام جان باز آ، که من مشتاق آن خندیدنت...
دیروز، امروز،، یا که فردا،،،فرقی نمی کندهر زمانیپر از دلتنگی ستوقتی نباشی سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
خط های ممتد نیامدن را،،،پاک کن. ♡از این همه انتظار خسته ام...با هَودجِ آفتابِ فردا؛ بیا! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
اینجا همه دلتنگندنمیدانم آنها که دل برایشان تنگ است؛کجایند......
سهم ما در وسط معرکه ی عشق چه بود؟غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم...
دلتنگی کمین کرده در نیمه های شبمی خواهد باران شود و بر من ببارد.آیسان زنگکانی...
دلم برای کودکی ام تنگ شده....برای روز هایی که باور ساده ای داشتم،همه ی آدم هارو دوست داشتم....مرگ مادر«کوزت»را باور می کردم و از زن «تناردیه»کینه ی سختی به دل می گرفتم و بغض را ه گلویم را می بستمادرم که به بیروت می رفت می ترسیدم که مانند مادر «هاچ»گم نشود!!!دلم می خواست«ممل»را پیدا کنم،.از کنار نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال«وروجک» می گشتم،تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بوددلم برای لحظه های دریایی و شیرینم تنگ ...
دوست عزیز البفبای غربت را درشهر غریب جستجونکن،هرگاه که عزیزت نگاهش را به دیگری دوخت ،انگاه تو غریبی...
دلتنگم...می خواهم بدانم بهشت چگونه استپس آغوشت را بگشا...و مرا به معجزه دعوت کن مسیح چشمانت به جسم مُرده ام روح می بخشد.آغوشت را بگشا...شاید این آخرین فرصت باشد برای دیوانگی...***هوای دلم تمامْ وقت ابریستمرا به شکوه چشمانت مهمان کن من در نبودت ، سکوت بی وقفه ام...مرا دریاب... و در جادوی نگاهت حفظ کن...دشت های چشم عاشق مرابه یکباره بسوزان ...!.. بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
گاهی از شب ها متنفر می شومتازه ساعت ترافیک دلتنگی ها شروع می شودنه می توان خوابیدنه می توان بیدار ماندفقط می توان،هر لحظه با درد مُرد...
هر سو رَوَم تو را میبینم!نکُنَد تو آمدی؟!یا دارم خواب میبینم؟!...
می روی و می پوشم غم سیاه و سفیدم رابه عکس تو می دوزم دو بعد خسته دیدم راتو نیستی در این تلخی من از تمامی این قصههنوز می شنوم با تو صدای گفت و شنودم رابا بالش سفتی به روی دشک ام درگیرمو تویی که نمی کیری سراغ خواب جدیدم راتمام زندگی ام را پس از دلم به تو می بخشمبگیر و زود امضا کن دوباره پای رسیدم رازندگی ام را نیز بریز و بشکن و ویران کنچنان که در شبی از شبها چراغ خواب امیدم را...
کلید نمی خواهددلی که با یاد تو باز میشود...