پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه بود؟غیر یادت های های من چه بودنغمه ی شور و نوای من چه بود در میان شهرک آشفتگیکوچه نام آشنای من چه بود جز غم دیرین ایام وصالمژده دنیا برای من چه بود یا که در این عالم سرگشتگیاینهمه هول و ولای من چه بود تو نبودی من چه کاری داشتمعلت حال و هوای من چه بود بی تو غیر از دنج زندان عدمشوکت صحن و سرای من چه بود در مسیر کوهی از آوارگیخانه نام آشنای من چه بود دل نمی بردی اگر ای جانِ جاناین همه زنجیر پای من چه ...
ریشه در خاکریشه در خاکم ولی زخم تبر دارد دلمسیب سرخی در کنار نیشتر دارد دلمتا بهار از آسمان این حوالی سر کشدصد زمستان قصه خون جگر دارد دلمچون سپیدار بلندی لابلای شاخه هاحال و روز ساقه خم تا کمر دارد دلمسال های سال روئید از کنارم زندگیخاطرات چیدن گل های تر دارد دلمای بهار از گوشه پرچین ما دامن نکشسال دیگر با تو اما و اگر دارد دلمهمتی کن دست یاری ده که بار دیگریبار این سرگشتگی را با تو بر دارد دلممانده در یاد...
می دانی؟بعد از رفتنت، قاتل شدمو تو را در زوایای ذهن خسته ام با قساوت قلب تکیده ام کشتم! می دانم نهایت بی رحمی بود!آخر من، پیله های عشق را سنجاق کرده بودم به پروانه گی لحظه های با تو بودن...در سرم بود حوالی دشت های محبت الفبای احساس را بچینم؛ اما... در اوج پرواز خیالم، سقوطی کردم به وسعت سرگشتگی و درد... آنقدر عمیق... که نفس هایم، ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیک شد و من در محبس پیله های تنهایی و اندوه گرفتار شدم!...
زندگی یک خواب سنگین بودسال ها ماندم سر راهش خبر دارم نکردجان به لب آورده و آهنگ دیدارم نکردآنچه را دانسته ام از راه و رسم زندگیکوله باری جز غم و آوارگی بارم نکرددلخوش پیغامی از او بودم اما ای دریغهرچه را دیدم از او جز فتنه در کارم نکردتو چه می دانی مگر از مذهب دلدادگی؟کفر و ایمانی که توفیری به پندارم نکرددر عجب ماندم که در این وادی سرگشتگیغمزه چشمش چرا یک لحظه انکارم نکردگرچه عمری در پی اش بانگ انالعاشق زدموای ...
این عمر پر از قصه ی سرگشتگی ماست ماییم که در هروله ی عشق غریبیم...