پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
از زیرِ پرتقال ها که رد می شدی، نگاهت کردم.انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه هایِ خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی...بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب رویِ آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند...آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چند لحظه به جریان افتاده بود.......
حواس شهرپرت برف باران استحواس منآغشته به عطر تو …...
▫می دانی با هر زمزمه ی پاییز صندلی را به پشت پنجرهموهایم را بر شانهو نگاهم را به در می دوزممی دانیبا هر صدای بارانچتر را به خیابانعشق را به رقصو صدایم را بر سر می اندازممی دانیبا هر عاشقانه ای عطرت را به یادخاطراتت را به نیش و چشم به راهت می شوممی دانیبا هر تلنگریانتظار را بیقرارگونه هایم را اشک و دیگر آمدنت را می خواهم...
انگاریآمده باشی! عطرت پخش شده، در همه جا......
اینجا پُر از عطر نفس های تو شدهمن مانده ام چگونه به سرانجام برسدروزه های منوقتی که هر نفسعطر تو را دارد......
ردپا/از پا انداخته کوره راه را/بفشههای کنار پرچین/مدتهاست/از یاد بردهاند عطر ترا....
دلم یک باغ پُر نارنج...دلم آرامشِ تُرد وُ لطیفِ صبحِ شالیزار...دلم صبحیسلامیبوسهایعشقینسیمیعطرِ لبخندینوایِ دلکشِ تار و کمانچهاز مسیری دورتر حتی؛دلم شعری سراسر دوستت دارم،دلم دشتی پُر از آویشن و گل پونهمی خواهد...!...
نیازی ندارم لباس های فلان مارک بپوشم و عطرهای فلان مارک بزنم و خانه ام فلان جایِ شهر باشد ،همین که گوشه ی یک باغ کوچک ، اتاقی رو به آفتاب داشته باشم برایم کافیست ...من با کتاب ها و موسیقی ام ،من با همین پنجره ی ساده ی رو به آفتاب ؛خوشبختم ......
از گلی که نچیده ام..عطری به سرانگشتم نیست!خاری در دل است.....
کمی برایمعشق دم کنعطرعاشقانه اشبا منقند بوسه هایش باتو...️️️️...
نکند عطر تو را باد به هر جا ببردخوش ندارم دل هر رهگذری را ببری......
در آغوشم که می گیریمعاهده های صلح تاریخ رابه چالش می کشی، عطر پیراهنتبهترین سفیر صلح جهان است!️️️...
عطر آغوشتزیباترین انقلابیستکه هر شب در میان جانمعاشقانه کودتا میکند...
عطر اشکمعطرِتنهایی انسان است....
تو... را میتوان سروداز طعم تماسِ عشق با بوسهاز نَشتِ عطرِ شیفتگی تا آغوشبا همین دو سه سطر ساده ے شعر ️️️...
مَردباید بوی اطمینان بدهد! عطر را همه میتوانند بخرند..️️️...
بی خبرم از تو و من تاب ندارم... بعد تو خود را به که باید بسپارماز دل من کم نشده مهر تو ماهم دلبر من غیر تو دل یار نخواهممستو خراب عطر گیسوی توام عاشق تاب و گره موی توامرفتی و یک روز دلم بند نشد بعد تو این بغضکه لبخند نشد......
ایمان دارم به سبز شدن،به گره خوردن به بهار وجودت،به این که خیلی نزدیک شده ای!عطر پیراهنت در تمام شهر پیچیده،بیاتو ای نزدیک تر از من به من!️️️...
سین هشتمآن سلامی است که با عطر تو همراه شود...️️️...
عشق معجزه یِ نگاهِ توست بدونِ هوسبدونِ چشم داشتوقتی سخت در آغوشم میکشیو استشمامِ عطرِ نفس هایت،جانی تازه می بخشد؛به روحی که عشق را نمی شناخت......
او دیده بود از اولِ پاییزهرشب به یادت شعر میخوانمفهمیده بودم زیرِ این بارانتو میروی من خیس میمانمآبان شدم در اوجِ بی مهریابری شدم اما نمیبارمبعد از تو این پاییزِ لا کردارگفته هوای بدتری دارمآنقدر از عشقت نوشتم کهما دسته جمعی عاشقت هستیمدروازه ی این شهرِ عاشق راجز تو به روی هر کسی بستیمبارانِ امشب بهتر از قبل استجوری که فکرش را نمیکردیآبان خبرهای خوشی داردشاید به پای قصه برگردی...
خاطرات عطر میپراکنندوقتی شهر خیس میشود....
تا میخوای فراموش کنی...یهو یه موزیک پلی میشه ..یهو یکی مثل اون میخنده..یهو یکی عطر میزنه بوش مثل بوی اونه...همه تلاشات یهو هدر میره...
بوی عطر تن یارت باید یه جوری ملکه ذهنت باشه که عکسشو هم که بوس میکنی عطرش بپبچه تو ذهنت...
عطر سیبزیر درختقلیان...
بیدآر شُدندر عطر موهایَت و حِصار آغوشَتتنها صحنه ایست که قُدرت بِخیر کَردنصُبح رآ دارد *-*...
نسیم هم مُداممیرود و بازمیگرددبا رؤیای گذر از درز روسریو دزدیدن عطر موهایت!زمین و عقربهی ساعتهابرای تو میگردندو منبه دورِ تو!...
تو همان عشقیکه هر دم و باز دمَماز عطر تو جان میگیرد،و درهر نفس از تودیوانه تر می شوم وهر لحظه از تو عاشق تر.......
به نام عشق که زیباترین سرآغاز استهنوز شیشه عطر غزل درش باز استجهان تمام شد و ماهپارههای زمینهنوز هم که هنوز است کارشان ناز استهزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفتکه عشق حادثه ای خانمان بر انداز استپدر نگفت چه رازی است این که تنها عشقکلید این دل ناکوک ناخوش آواز استبه بام شاه و گدا مثل ابر میباردچقدر عشق شریف است و دست و دل باز استبگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشقچرا که سنگ صبور است و محرم راز...
گر چه یک روزمرا سخت بغل میگیریکاش آن روز کفن عطر تو را پس ندهد......
* درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن/ اهمیتی ندارد/ دراین روزگار/ آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور/ موهایت را در آفتاب خشک کن/ عطر دیرپای میوهها را بر آن بزن/ عشق من، عشق من/ فصل پاییز است...
آغشته ی آغوش توامآشفته ی عطر تنتو موهایی که مشکی بودندشب بودند...
تو همانعطر نجیبیکه دلم کرده هوایت...
من اگر باد شوم، عطر تو را می بوسم.....
این روزها از حوالیِ تو ، بوهایی به مشامم می رسدنکند بوی خیانت جایش را به عطر خوشت داده باشد...
آغشته شده ام به توبه عطرِ تنتهمچون جزیره ایکه اسم و رسم اش را با بهارش میشناسند ......
چیزی/یقه ی شب را میگیرد/صبح را/بیدار میکند/عطرِ تورا میدهد...
گل دخترم تو بهانه زندگی منیچشمانت دریا و عطر تنت چون عطر بهار نارنجبا تو دانستم زندگی زیباستبا تو دانستم معنای مادر بودن راعاشق شدن را...
دخترم جهان با خندههای تو معنا خواهد داشتبا تو بهار که لبریز شکوفههاست دیدن دارددخترم، چون تو هستی شمعدانیهای لب پنجره، این گونه زیبا گل کردند و عطر سیب معنا داردبا تو پدر معنا پیدا میکند و مادر بهشتی میشود...
بوی عطر یاس می آید / تو اینجایی؟!...
با دو قلب لبریز از عشق و محبت در عطر بوی گلها در پر شکوهترین شب زندگی خود بزمی ترتیب داده اندمقدم گلبارتان را به دیده منت ارج می نهیم...
پیوندمان نسیم تفاهم و دوستی رابرعرصه ی مصفای زندگی می پراکندما آغازین با هم زیستن راجشن میگیریم.حضور شما عطر صفا و مهربانی محفل ماست...
سخن از پیوند سست دو نامو هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیستسخن از گیسوی خوشبخت من استسخن از دستان عاشق ماستکه پلی از پیغام عطر و نور و نسیمبر فراز شبها ساخته اند...
دلتنگی نه حرف حالی اش می شودنه نگاه ، نه گفتنِ مدامِ دوستت دارم !دلتنگی یک سکوت می خواهدیک آغوشکه بویِ عطرِ تو را تنها داشته باشدکه بدانی دور که شد ،هنوز هم آغشته باشد از بویِ تو ...دلتنگی ، امنیت می خواهد ......
عطر دوست داشتن من ماندگار است...
مثلِ گلِ یاسی برخوشه یِ دلِ منعطرتو پیچیده درکوچه یِ منزلِ منروز میلادت مبارک ناز گل خوشگل من...
ممنوع الخروج کرده ام …!خود را ….از شهری که هوایش …؟پُر از عطرِ ….“نفَس”های توست ……..!!!...
باز منو احساس / پیچیده توی هیئت عطر ناب یاسدوباره پا گرفته روضه عباس / دل و احساس آه و شور و دم / گره خورده دلم با نخهای پرچمواسه تو تا همیشه طپش قلبم / میگیره دم...
من آن انجیر نارسی بودم که دستان تو مرا از آن درخت کهنسال جدا کرد...درخت مامن من بود،آرامش گاهم بود.در آغوشش بی هیچ هراسی میزیستم،اما من پشت به احساسش،تو را برگزیدم و خود را به دستان گرم تو سپردم.عطر آن دست ها مرا عاشق و از خانه ام دور ساخت...تو مرا چیدی،کمی چشیدی و سیراب از این احساس خام،بی هیچ رحمی مرا دور انداختی...تو رفتی و من ماندم و قلبی پاره و ترک خورده،دستی دور از خانه ام و احساسی که سیراب نشد...تا که زیر پای عابری چند نالیدم...حال سالهاست...
یک شاخه گل چه کارها که با یک زن نمیکند یک شاخه گل زورش خیلی زیاد است تمام زخم های زنها را خوب میکند تمام غصه هایش را پاک میکند عطر گل تمام وجودش را میگیرد خستگی هایش را میبرد یک شاخه گل آنقدر زورش زیاد است که تمام زن ها در مقابلش کم می آورند فقط گل را از دست چه کسی بگیرنداین مهم است...