شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آفتاب را دیدمداشت سبز می شددر بلوط چشمهایتشاعر:مهری ذبیحی اترگله...
تو را به آفتاب می خوانندجماعتیکه عمرشانبه روزقدنداد...
تو آفتاب و من آن ذره ام ز پرتو مهرتکه از دریچه درآیم، گَرَم ز کوچه برانی...
چشمانت آفتاب سرخ عشق است؛و من هم آفتابگردانی...که میگردم با هر تابشِ رخِ نگاهت......
آفتابگردان شدنچه زیباستآفتابی که تو باشی...
و یاد روشن ِ تو آفتاب است مراو عشق چیست به جز روشنایِ یادِ کسی......
همچون آفتاببر شاخه ی گیلاس تنم بتابتا در اردیبهشت آغوشتشکوفه دهم......
چو آفتاب بتاب و به نور لبخندتمرا که تیره و تارم به عشق روشن کن...
کوتاه ترین بامِ شهری بودمکه رهگذرترین آفتاباو را نمی تابید....
مشتری توامهیچ کجا نمی رومتا تو آفتاب شویو من چشمانت را دور بزنم...
آفتاب روی موج ها ریختوقتی به سمت دریا می راندیقایق نگاهت را...
اگر به اندازهء یک کف دست ،آفتابو به قدر یک مشت،خاک داریمدانه بکاریم....
خورشید/پاک کرد عینکش را/پهن شد آفتاب...
آفتاب نگاهتهمچو نور خورشید نوازش میکندزنبقهای احساس دلم رااز من مگیر آفتاب را...!...
آخر به چه درد میخوردآفتاب اسفنداین که جای پای تو راآب کرده است...
در صورت آدمی دو چیز مهم است :یکی لبخندش و دیگری عمق نگاهش که هیچ جراحی نمیتواند به انسان بدهدلبخند آدمی اقیانوس صورتش است ،و چشمهایش آفتاب ......
بهمن مدتهاست/پهن شده روی آفتاب/وجب به وجب آدم برفی...
دونه.ای که نخواد رشد کنه ؛ هرچقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر میگنده !...
بهترین شیوه زندگی آن نیست که نقشههایی بزرگ برای فردایت بکشی، آن است که وقتی آفتاب غروب میکند، لذت یک روز آرام را چشیده باشی ......
صبح که شعرم بیدار میشودمیبینم بسترم سرشار از گُلِ عشق توست و عشق تو آفتاب است آنگاه کهدرونم طلوع میکنی و میبینمت...
میترا/آفتاب به یلدا می آویزد/چمدان سنگین آذر...
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضاسجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون...
«آفتاب را دوست دارمبه خاطر پیراهنات روی طناب رختباران رااگر که میباردبر چتر آبی توو چون تو نماز میخوانیمن خداپرست شدهام»...
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟...
حتی بگذار آفتاب نیز برنیایدبه خاطرِ ما اگربر ماش منّتیستچرا که عشقخودْ فردا ستخودْ همیشه است ......
سراب بر سر راهم عذاب پشت سرمستاره در جلویم آفتاب پشت سرمبه شوق آزادی می گذشتم از تاریخسه بار تجربه ی انقلاب پشت سرم...
موسیقی صدای توآرزوییست که صبحها نوازشم کند و آفتاب نگاهت خواب را از من برباید و اینگونه است صبح های بهشت...
به من بتاب که سنگ سرد دره امکه کوچکمکه ذره امبه من بتابمرا زشرم مهر خویش آب کنمرا به خویش جذب کنمرا هم آفتاب کن...
بیدار شو پیراهن خمیازهات را پاره کن با یک پیمانه افتاب چُرتات رااب بکش...
از آفتاب هدفمند ِ عصرِ خود، نگریز !...