از جنون من و حسٖن تو سخن بسیارست قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مَگَر جانی که هَرگَه آمَدی ناگه بُرون رَفتی؟ مَگَر عُمری که هَر گَه می رَوی دیگَر نِمیایی؟!!!!
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام
گفٖته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم
درد؛ حرف من نیست ! درد نام دیگر من است. من، چگونه خویش را صدا کنم؟...
خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب حتی به غزلهای غریبانه نگنجد.... شب بخیر
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست دل نیست که او معتکف کوی تو نیست موی سر چیست جمله سرهای جهان چون مینگرم فدای یک موی تو نیست
هر چه دارم از تو دارم ای همه دار و ندارم با تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم
بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو ور میل دلت به جانب ماست ، بگو ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج.. جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم
آن روزها هر وقت موهایت را باز میکردی، باد وزیدن میگرفت! این خشکسالی بی دلیل نیست؛ و جز من هیچکس دلیلش را نمیداند! باد دل باخته بود؛ و تو موهایت را کوتاه کرده ای!
بر من از خوی تو هرچند که بیداد رود چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود.........
جان آدمی با درد سرشته اند با درد زاده می شویم و با درد... نه تن میمیرد ماهیچه هایش از هم می گسلد رگ هایش کرم هایی گرسنه می شوند ویکدیگر را می بلعند جان اما زنده می ماند، و برای ابد درد میکشد.... چه قدر راه می رویم حرف...
گفته بودند: از دل برود هر انکه از دیده برفت... تو که همچون نفسی تو که از دیده برفتی و نرفتی از یاد...
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
شعرهایم را میخوانی... و میگویی روان پریش شده ام! پیچیده است... قبول... اما من فقط چشمهای تو را مینویسم... تو ساده تر نگاه کن...️
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی گر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت… امید آخرین اگر تویی! برای من بمان…..