متن برگردان: زانا کوردستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان: زانا کوردستانی
مادر قبایی سیاهی داشت
آن را فروخت و
مقداری پیراهنی آبی برای برادرم خرید
پدرم خروس بد صدایی داشت
آن را فروخت و
یک قوطی شیر خشک برای برادرم خرید.
من سیاهی قبای مادرم را
از آبی آسمان برادرم بیشتر دوست داشتم.
من صدای گوش خراش خروس پدرم را
از...
شاخ و برگ درختان را باد به هر سوی می برد،
تو چگونه، به تابلوی زندگی ات، می نگری؟
تویی که مسافر راه های دور و درازی،
روزی خواهد رسید که گردباد مرگ،
رگ و ریشه ات را خواهد کند،
و باد اجل بلند و به دره ای پرتت خواهد...
خورشیدی در حال غروب،
من این چنینم!
دیگر نمی بینی مرا به چشم!
فریادی بودم و دیگر نخواهی شنید،
از بس که صدای دیگران بلند است.
در این دنیای پر آشوب،
من بی صدا آمدم و بی صدا از آن کوره راه، برگشتم.
بدنم خرد و بریده بریده شده و...
به کجا باید روم؟
از کدامین کوچه و خیابان؟
به کدامین راه، گام بردارم؟
همراه با کدامین غم و درد
کوچه پس کوچه های شهر را بچرخم،
کدامین اشک پر افسوس را
از چشمان خیس و پر حسرتم را، امشب بریزانم؟
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
می دانی کی ام من؟!
خورشیدی بی افق،
درختی بی خاک و ریشه،
پرنده ای بی لان و آشیانه،
مسافری که از دیرگاهان، می روم و می روم و
اکنون از ترس مین ها در مرز متوقف شده ام،
اما توقف و ماندن را در خیالم جایی نیست.
دیگر باید...
می دانم، تو و عشق ات روزی نابود خواهید شد،
و نه تنها برگ های درخت زندگی ام را
بلکه شاخه و ریشه ام را نیز نابود می کند.
مستم خواهد کرد با یک قدح
و مانند گلوله ای بی گذشت
جانم را می گیرد و نابودم خواهد کرد.
شعر:...
عزیزم ندانستی من کیستم؟
مسافری خانه به دوش
که از راهی دور!
با قدم های لرزانم
آهسته آهسته، به سوی تو می آیم.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
بگذار چشمانت همیشه بسته باشد
خیال کن،
دنیا رنگارنگ است، سبز و زرد و آبی!
مبادا آنی هم پلک هایت را بگشایی،
چونکه ناامیدی، وجودت را تسخیر خواهد کرد
و یأس تو را در خود می بلعد!
چشمانت را ببند،
تا هرگز این جهان تاریک را نبینی...
شعر: ریباز سالار...
اگر قرصی نان داشته باشم،
نصف اش را به گرسنه ای خواهم داد.
پالتویم را به آدمی می بخشم
که از سوز و سرمای زمستان
بر خود می لرزد.
حتا اگر نابینایی
از من طلب بینایی کند،
یک چشم خود را به او می دهم.
ولی در باب عشقت،
خسیس...
گل نرگس و
رنگین کمان هفت رنگ و
عطر باران،
که آدمی را مست و مدهوش می کنند،
هیچگاه جای زنی زیبایی را نمی گیرند
که عاشقانه به تو لبخند می زند.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
عشق،
برگ های درختی را ریزاند!
پر پرواز پرنده ای را شکست!
رودخانه ای را تشنه لب، خشک کرد!
آواز کبکی را ستاند،
رودی را مبدل به ژرفابی راکد و منگ کرد!
رعد و برق را از آسمان گرفت!
دهانی را با سکوت، مهر و موم کرد!
فرهاد را سرگشته...
هر گاه که باران،
آسمان چشمانم را در بر می گیرد.
آن، تکه ابر،
اندوهی ست
که برای مادرم می بارد و بعدها برای تو!
شعر: روژ حلبچه ای
ترجمه: زانا کوردستانی
ماه کودکی ست،
که در کوچه پس کوچه های آسمان بازی نمی کند....
در باغچه هایش، عطر هیچ گلی را نمی دزدد...
در حیاطش، توپ بازی نمی کند...
ماه معدنی ست پر از کودک و کتاب
که نگاه های من و تو را به خود خیره می کند و
گوشش...
گاهی اوقات ماه بر زمین می افتد و می شکند،
از تکه هایش سایه زاییده می شود و
من تکه ای از آن را گردنبند می سازم
تو نیز،
تکه ای از ماه را
مبدل به کلاه و کراوات می کنی.
شعر: روژ حلبچه ای
ترجمه: زانا کوردستانی
برای من دیگر قلبی نمانده است!
تکه تکه شده!
تکه ای در میان همین هفته
زیر بهمن رفت و شهید شد.
...
تکه ای در حلبچه، از نفس افتاد و
منتقلش کردند به بیمارستان های ایران و
تاکنون نه صلیب سرخ و
نه رؤسای اقلیم کوردستان،
هیچ خبری از او...
ای پرشنگ* نازنین گریه نکن!
من خوب آگاهم که گریه درد آدمی ست
گریه ذوب شدن درون است
گریه تازه شدن زخم است
از این رو گریه نکن!
زیرا تو که گریه می کنی
آسمان می گرید، زمین می گرید
رودخانه، دریا، کوه، طوفان همه خواهند گریست
شعر، برگ، باران،...
آه ای مادر جان!
در میان تابش آفتاب هر غروب، تو را می بینم!
خاموش و ساکت و مبهوت.
اگر همچون پاییز غمگین، خزان ندیده ای، پس کجایی؟!
نوروز آمد و تو نیامدی!
چرا نمی فهمی که من چشم به راهت هستم
چرا درک نمی کنی،
به اندازه ی چشم...
چنان تابش ماه در شب های آرام تابستان
بر روی گونه های سیمگون جوی آب،
گاه و بی گاه در رویا می بینمت!
ولی صبح که از خواب بر می خیزم
نه خبری از تابش ماه است و نه ردی از جوی آب!
حتا رویاهایم را با خود برده اند...
حدود چهارده میلیارد سال است
که زمان و مکان به همراه هم زاده شده اند
حتا آنقدر هم، پایدار و باقی باشند،
هیچکس پی نخواهد برد
این میلیاردها سال گذشته از عمر آدمی
از ثانیه ای هم کمتر است.
پیش از آمدنمان چند میلیارد سال خوابیده بودیم و
بعد از...
خدا بر همه چیز آگاه است.
حتا می داند که کی به دنیا می آییم،
چه وقت می میریم و بر اثر چه خواهیم مرد.
خدا، شمارگان برگ های درختان جهان را می داند،
تعداد ریگ های داغ بیابان های جهان را بلد است،
می داند چه تعداد ماهی در...
فعلن زود است،
هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده
هنوز دمی نیست که پرواز در امده ام
لیوان شیشه ای دلم، نیمه است و
هنوز قلبم آخیش نکرده است.
آںچه را که دارم با بلم عمرم
خرد و داغان و خسته
همچون یوسف از میان آب اقیانوس
پارو می...
وطن، سنجابی کوچک و درمانده است!
اسیر در چنگال تیز و آهنین
درندگانی هار و گرسنه ،
که دیگر پوست و گوشتی برایش باقی نگداشته اند
و از خویش زده و بیزار
به دامان مادرش روان می شود
که سالیان دراز شورش در کوهستان را
با رویای آزادی و آسایش...
با پدرم همراه شدم،
مرا به زندگی رساند.
با زندگی همراه شدم،
مرا به عشق رساند.
با عشق همراه شدم،
مرا به زیبایی رساند.
با زیبایی همراه شدم،
مرا به شعر رساند.
با شعر همراه شدم،
اما شعر هم، چون من، سرگردان بود،
سرگردان!
نمی دانست، به کدام سمت برویم!...