متن برگردان: زانا کوردستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان: زانا کوردستانی
می دانم که روزی، باز می گردی،
تنها به صبر ایوب نیاز دارم تا آن زمان!
چونکه زمان، سکوت را از بین می برد
سخن ها را در خود پنهان می کند
سختی ها را پایان می دهد،
چون ذره ای هم گفتگو ارزش ندارد.
شعر: غمگین خدر
ترجمه: زانا...
از زمانی که تو رفتی،
از ابرهای آسمان هم،
سکوت می بارد!
باشد!
تو با من قهری،
پس این قهر و سکوت ابرها از کیست؟!
شعر: غمگین خدر
ترجمه: زانا کوردستانی
ما گذشته شده ایم!
دیروز،
زخم امروزمان است!
عمیق و خونین!
بر پیکر فردایمان...
شعر: غمگین خدر
ترجمه: زانا کوردستانی
از سال دو هزار و پنجاه و دو به بعد
هر روز غروب،
زیر سایه ی آن تابلوی آبی خواهی نشست
که کوچه ای را به نام من مزین کرده است.
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
هزاران مرتبه به خدا التماس کردم
که تو را به من برساند، اما نکرد!
مثل بچه ها گفتم: خدایا این خوبی را در حقم بکنی
خیر خواهی دید.
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
بی تو حوصله ی نوشیدن یک لیوان آب را هم ندارم
دیگر بعد از تو،
این ایام فراق را چگونه به پایان برسانم؟!
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
الان دیگر از هر زمانی بیشتر دوستت دارم...
این حرف تمام لحظات من است.
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
می گویند: کف زدن با یک دست نمی شود
پس این دل تنهای من،
این همه فغان و شیون اش چگونه است؟!
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
شنیدم قرار است
مرده ای را در گورستان کسنزان دفن کنند.
تسبیحی از چاتلانقوش* و
سجاده ای و
کاستی از ولید ابراهیم*
به او دادم که برای پدرم ببرد.
----------
* بنه یا پسته ی کوهی، که با دانه های آن تسبیح ساخته می شود.
* شیخ ولید ابراهیم العبدلی...
مادر قبایی سیاهی داشت
آن را فروخت و
مقداری پیراهنی آبی برای برادرم خرید
پدرم خروس بد صدایی داشت
آن را فروخت و
یک قوطی شیر خشک برای برادرم خرید.
من سیاهی قبای مادرم را
از آبی آسمان برادرم بیشتر دوست داشتم.
من صدای گوش خراش خروس پدرم را
از...
شاخ و برگ درختان را باد به هر سوی می برد،
تو چگونه، به تابلوی زندگی ات، می نگری؟
تویی که مسافر راه های دور و درازی،
روزی خواهد رسید که گردباد مرگ،
رگ و ریشه ات را خواهد کند،
و باد اجل بلند و به دره ای پرتت خواهد...
خورشیدی در حال غروب،
من این چنینم!
دیگر نمی بینی مرا به چشم!
فریادی بودم و دیگر نخواهی شنید،
از بس که صدای دیگران بلند است.
در این دنیای پر آشوب،
من بی صدا آمدم و بی صدا از آن کوره راه، برگشتم.
بدنم خرد و بریده بریده شده و...
به کجا باید روم؟
از کدامین کوچه و خیابان؟
به کدامین راه، گام بردارم؟
همراه با کدامین غم و درد
کوچه پس کوچه های شهر را بچرخم،
کدامین اشک پر افسوس را
از چشمان خیس و پر حسرتم را، امشب بریزانم؟
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
می دانی کی ام من؟!
خورشیدی بی افق،
درختی بی خاک و ریشه،
پرنده ای بی لان و آشیانه،
مسافری که از دیرگاهان، می روم و می روم و
اکنون از ترس مین ها در مرز متوقف شده ام،
اما توقف و ماندن را در خیالم جایی نیست.
دیگر باید...
می دانم، تو و عشق ات روزی نابود خواهید شد،
و نه تنها برگ های درخت زندگی ام را
بلکه شاخه و ریشه ام را نیز نابود می کند.
مستم خواهد کرد با یک قدح
و مانند گلوله ای بی گذشت
جانم را می گیرد و نابودم خواهد کرد.
شعر:...
عزیزم ندانستی من کیستم؟
مسافری خانه به دوش
که از راهی دور!
با قدم های لرزانم
آهسته آهسته، به سوی تو می آیم.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
بگذار چشمانت همیشه بسته باشد
خیال کن،
دنیا رنگارنگ است، سبز و زرد و آبی!
مبادا آنی هم پلک هایت را بگشایی،
چونکه ناامیدی، وجودت را تسخیر خواهد کرد
و یأس تو را در خود می بلعد!
چشمانت را ببند،
تا هرگز این جهان تاریک را نبینی...
شعر: ریباز سالار...
اگر قرصی نان داشته باشم،
نصف اش را به گرسنه ای خواهم داد.
پالتویم را به آدمی می بخشم
که از سوز و سرمای زمستان
بر خود می لرزد.
حتا اگر نابینایی
از من طلب بینایی کند،
یک چشم خود را به او می دهم.
ولی در باب عشقت،
خسیس...
گل نرگس و
رنگین کمان هفت رنگ و
عطر باران،
که آدمی را مست و مدهوش می کنند،
هیچگاه جای زنی زیبایی را نمی گیرند
که عاشقانه به تو لبخند می زند.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
عشق،
برگ های درختی را ریزاند!
پر پرواز پرنده ای را شکست!
رودخانه ای را تشنه لب، خشک کرد!
آواز کبکی را ستاند،
رودی را مبدل به ژرفابی راکد و منگ کرد!
رعد و برق را از آسمان گرفت!
دهانی را با سکوت، مهر و موم کرد!
فرهاد را سرگشته...
هر گاه که باران،
آسمان چشمانم را در بر می گیرد.
آن، تکه ابر،
اندوهی ست
که برای مادرم می بارد و بعدها برای تو!
شعر: روژ حلبچه ای
ترجمه: زانا کوردستانی
ماه کودکی ست،
که در کوچه پس کوچه های آسمان بازی نمی کند....
در باغچه هایش، عطر هیچ گلی را نمی دزدد...
در حیاطش، توپ بازی نمی کند...
ماه معدنی ست پر از کودک و کتاب
که نگاه های من و تو را به خود خیره می کند و
گوشش...
گاهی اوقات ماه بر زمین می افتد و می شکند،
از تکه هایش سایه زاییده می شود و
من تکه ای از آن را گردنبند می سازم
تو نیز،
تکه ای از ماه را
مبدل به کلاه و کراوات می کنی.
شعر: روژ حلبچه ای
ترجمه: زانا کوردستانی